This blog is about books, eBooks , my memories .

Wednesday, September 25, 2013

مدادهای عروسکی و قلک های نارنجکی ، رهاورد من از دوران دفاع مقدس





مدادهای قشنگ


هنگامی که در کلاس اول دبستان درس می خواندم، با اینکه چند سالی از جنگ تحمیلی می گذشت، اما هنوز مداد خوب ( مثل سوسمار) به قیمت مناسب به وفور در دسترس بود. بنابراین مشکل مدادی نداشتم. اما در سال دوم ظاهر مدادهایم قشنگ بودند،روی آنها  عروسکهای بامزه ای نقش بسته بود، اما هنگام نوشتن نوکشان می شکست و گاهی گرافیت مداد از آن بیرون می آمد و بر زمین می افتاد. گاهی مجبور بودی مغز مداد را برداری و درون آن قرار دهی ولی دوباره مغزش بیرون می افتاد.

آن روزها مدادهای پلاستیکی هم مدتی مد شده بود، بیشتر بچه ها یکی از این مدادها را داشتند. وقتی مدادمان کوچک می شد و گرفتن ان در دست سخت و نوشتن با آن مشکل، مداد کوچک را درون مداد پلاستیکی فرار می دادیم و با آن آن قدر می نوشتیم تا کاملاً کوچک شود و در گیره ی مداد پلاستیکی جا نگیرد






چپ به راست = 0



خاطره ی اولین دیکته را قبلاً به انگلیسی نوشته بودم. اولین دیکته ی من صفر شد. اگر چه نوشتن همه ی کلمات را می دانستم ، اما کلمات را از چب به راست می نوشتم







کتابهای دست دوم

در سال دوم دبستان، به دلیل کمبود کاغذ کتابهای دست دوم در کلاسمان توزیع شد. البته ما مدتی از این کتابها استفاده کردیم و سپس برایمان کتاب نو رسید






قلک های نارنجکی


همه ی بچه های جنگ، قلک های نارنجکی را به یاد دارند. یک بار من هم از این قلک ها گرفتم و هر چه پول تو جیبی داشتم درون آن ریختم. البته قلک همه ی ما تقریباً خالی بود، چون از روزی که قلک ها بینمان توزیع می شد تا روزی که قلک ها را جمع آوری می کردند تنها دو، سه روز فرصت بود و وقت کافی برای پر کردن قلک ها نداشتیم


یک بار در تلویزیون کودک یکی ، دو ساله ای را نشان داد که شیشه ی شیرش را برای اهدا به جبهه ها آورده بود، آن روزها واقعاً روحیه ی همدلی ، فداکاری و ایثار در همه اقشار جامعه موج می زد






اولین جوک


اولین جوکی که یاد گرفتم بی ارتباط با جنگ نبود. من این جوک را بسیار دوست داشتم


یک بار معلم از دانش آموزان می خواهد برای روز بعد انشا بنویسند
 غضنفر به سراغ پدرش می رود و می گوید :« بابا، به من چند جمله بگو تا در دفترم بنویسم.» بابای غضنفر که خسته بود و می خواست استراحت کند می گوید :« برو بچه ! حوصله ات رو ندارم.» مادرش عصبانی می شود و می گوید:« با بچه درست صحبت کن! » تلویزیون مصاحبه ی رزمندگان را پخش می کند رزمنده ای می گوید :« من مرد جنگم ! من مرد جنگم!» از خانه ی همسایه  ترانه ی « بزن بریم که عشقه » به گوش می رسد


فردا در کلاس درس، معلم می گوید : « پسرم انشایت را بخوان!»
غضنفر می گوید:« برو بچه حوصله ات را ندارم»
____________: چی گفتی ؟
غضنفر ادامه می دهد :  با بچه درست صحبت کن
________________: الان که یکی زدم تو گوشت حالیت می شه بچه کیه ؟
غضنفر می خواند:« من مرد جنگم ! من مرد جنگم !
_____________بیا بریم دفتر پیش مدیر، پرونده ات را بذارم زیر بغلت
عضنفر می گوید : « بزن بریم که عشقه » و دفتر را می بندد




                               M.T​


 

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com