This blog is about books, eBooks , my memories .

Wednesday, November 26, 2014

باران ! نمی فهم چه می گویم !



" چــک چـــک نکن بــاران نــــورانی
چون من چرا ســـــاکت نمی مانی ؟
چین چین شده رویــــای مادر ، های!
بر سقف خــواب من چه می خوانی ؟
زیر چادر سیاه شب، تو رویای شیرینی بود، داشتم از آسمان ستاره می چیدم که یک لنگه پا پرید وسط خوابم و قایق رویاهام رو غرق کرد. به زحمت پلک های سنگینم را گشودم ، نورِ روشنایی خیابان روی صورتم می رقصید، نگاهم را تا پنجره کشیدم و ظلمت شب را یواشکی دید زدم؛ فقط باران و باران که بی امان بر سقف می بارید. سقف؟
چک چک
مادرم از خواب برخاست، پاورچین پاورچین به آشپزخانه پر کشید و با کاسه ای برگشت ، به سمت صدای چک چک شتافت ، آنجا نشست و دست نوازشش را بر سر فرش نمدیده کشید، بعد ظرف را روی فرش ، درست زیر لوستر، گذاشت : چک چک


من آمدم یک لحظه ساکت باش
با ســــــــــاز ناکوکت نخوان آخر
من در حیــــــاطم ، پس بیا اینجا
بر سقف خــــــواب من نمان آخر
باران دست بردار نبود، بد جوری دلش پر بود، یک بند می بارید ، مشت و لگدش را حواله ی سقف می کرد و اشک می ریخت ، اشکهایش رود می شدند و از سقف به سمت حیاط جاری . به حیاط رفتم؛ آب ،باغچه را برداشته بود، گل رز صورتی به نشان تسلیم دستهایش را تکان می داد، بند رخت هم بی تاب بود.



اینجا نچک ! اینجا که جنگل نیست
در من گــــل یــــــــخ هم نمی روید
گِل می شوی بیچاره ، باران جان!
خـــــــــــــاک تن من نم نمی جوید
صبح که از خواب پاشدم، صدای شر شر باران تو ناودان بود و صدای چک چک هنوز در اتاق. زیر سقف ایستادم و به لوستر زل زدم . باران هنرمند یک دایره ی بزرگ زرد دورتادورش نقاشی کرده بود ، شکم سقف جلو آمده بود و لبهای لوستر آویزان بود. سگرمه های مامان تو هم رفت ، دست بر دست زد و گفت :« خدا به دادمان برسد! سقف شکم داده است.»

بیــــــزارم از تر بودن ، ای بابا!
کی تشنه ام یا عاشق بارش؟
ممنون از این دیــدار بی وقتت
من خســـته ام ، معتاد آرامش
کنار چکمه های قرمزم روی پله نشستم ، تا آمدم برشان دارم دریاچه ی کوچک کف پارکینگ توجهم را به خود جلب کرد، باران به زحمت خودش را از زیر در بزرگ خانه رد کرده بود و تا پله پیش آمده بود. چکمه ها را روی زمین گذاشتم که بابا با چند تا کیسه فریزر سررسید. آمد و کنار پله نشست و گفت :« صبر کن ، چکمه ها را نپوش.»
در زیر نگاه مبهوت من ، بابا پاهایم را با نایلون ها باندپیچی کرد ، بعد کمکم کرد تا چکمه ها را بپوشم. از جایم بلند شدم ، اما همچنان هاج و واج به چکمه هایم نگاه می کردم ، پاهایم را که تکان می دادم صدای خش خش نایلون ها در گوشم می پچید ، بامزه بود. بابا گفت:« خیابونها را آب گرفته ، این مثل عایقه، نمی ذاره پاهات خیس بشن .»
مامان لبخند زد و گفت :« آروم برو، مواظب باش.»

اینجا نچــــک بر خاک نامرغوب
در من کســی بذری نمی کارد
جایی که حتی باغبانی نیست
جایی که خورشـیدی نمی تابد

در را که باز کردم ، شوکه شدم . نه از نور خبری بود و نه از شادی . کوچه خواب بود و غرق در آب ، ابرهای سیاه چهره ی خورشید را پوشانده بودند . باران دیوانه وار قهقهه می زد ، به چکمه های قرمز غرق در آبی آب چشم دوختم ، خش خش نایلونها بیشتر شدند.

من باغبانم؟ من ؟ چـــــه می گویی؟
من مست خوابم ، حس کارم نیست
حتـــــــــــی اگر هم خود بخواهم باز
از بخــت بد، فصل بــــــــهارم نیست

ریه هایم را با هوای تازه پر کردم ، لبخند زدم ، بوی باران را دوست داشتم . راه افتادم ، آرام آرام و با ترس از جویبار کوچه به سوی تالاب خیابان روان شدم ، بابا راست می گفت. میوه ، سبزی، لنگه کفش و کلی آت و آشغال دیگر وسط خیابان دست و پا می زدند ، ماشین ها به سرعت رد می شدند و آب گل آلود به سر و لباس رهگذران می پاشیدند، تاکسی ها هرگز نمی ایستادند و مثل برق می گذشتند از کنار انبوه مسافرانی که نومیدانه به امید تاکسی به سمت خیابان سر کج کرده بودند. خیابان با چترهای رنگارنگ چه خوشگل شده بود، لکه های روی صورت و روپوش مدرسه ام را با دست پاک کردم و به حیاط مدرسه قدم گذاشتم.

خورشید اگر در من زمــــــانی بود
چندی ست از بی مهری افسرده
در سینه ام خورشــــید گم گشته
در جــــــان ما گویا کسـی مـــرده

خانم معلم در کلاس راه می رفت ، اما آن روز دیگر تق تق کفش هایش در کلاس درس نمی پیچید، قطره های باران خودشان را به صورت پنجره می کوبیدند ، خانم معلم فریاد زد، بنویسید :« خورشید با باغبان مهربان است.» ، اما سروشش در شورش باران گم شد.

باران! نمــــــی فهم چه می گویم!
من بــــــــاغبانم، من بهارم ، خوب؟
خورشید من هوشـــیار و بیدارست
من تشنه ام ، من مرد کارم خوب؟

من نمی فهمیدم خانم معلم چه می گفت . نگاهم سر خورد به چترهای آبی ، قرمز، صورتی ، مشکی ، گلدار، چهارخانه ، خالدار و عروسکی پای تخته و حوضچه آبی که آنجا شکل گرفته بود. آب قطره قطره ، چکه چکه از روی پوست ظریف چترها سر می خورد و روی زمین می ریخت . کجکی لبخند زدم:« باران حتی توی کلاس هم آمده است!» ، آسمان سیاه ، سیاه بود.

باران! نرو، نم نم نشـــــــــــــــــو دیگر
حالا که خوابم را شــــــــــکستی ، نه!
یعنی چه که در من کسی مرده ست
من کی، کجا گفتم تو مســــــتی؟ نه!

باران آرام گرفته بود، انگار که همه ی غصه های دلش را بیرون ریخته بود، حالا که دلش سبک شده بود، ریز ریز گریه می کرد ، اما در خیابان سیل جاری بود.
من و زهرا با هم راه می رفتیم ، ارتفاع آب به قدری بالا بود که تا زانوهایم رسیده بود؛ پاهایم سرد سرد بودند.



بر سقف خوابم آمادی خواندی
با آن صــــــــــــدای زیر ناکوکت
من باورم شد مــهربان هستی
حالا برو چون یاد مشـــــکوکت

به نایلونهای دور پاهایم و سطح آب فکر کردم ، این باند پیچی آنقدر ها هم تأثیر نداشت، بابا کارش خوب بود تقصیر باران بود که سیل آسا بارید. به نظرم دفعه ی دیگر باید تا زانوهایم را نایلون بپیچم ، از فکرم خنده ام گرفته بود ، که لبخندم با دیدن جوی آب بزرگی که جلوی پایمان بود ، روی لبم ماسید.

باشد! برو، اصـــــــــلاً برو ! باشد!
آه ای خــــــــــــدا این را ببر، آری!
باران ! تو ای ناخوانده ی مرطوب
با من بدی! تو مـــــــــــردم آزاری!

جوی آب غرش می کرد و قلبم به شدت می کوبید، احساس می کردم مثل بچه خرگوشی در دام صیاد اسیر شده ام، نگاهم در جست و جوی گذرگاهی امن این سو و آن سو سرگردان بود، نه هیچ پلی نبود، باید دل به دریا می زدیم ، چشمانم را بستم ، خیال کردم که هیچ بارانی نیست ، دوتایی پریدیم ، وقتی آن طرف جوی آب ایستادیم ، یک صدا خندیدیم ، غرش جویبار در قاه قاه خنده ی ما گم شد.

یک لحــــظه آخر گوش کن، برگرد!
خـــــــوابم گرفته ، نه! تو یاری کن
من می توانم ، می توانم ، عشق!
باران ببـــــــــــــــــاران ، آبیاری کن "

به خانه رسیدم ، لباسهایم را عوض کردم و بعد تندی کنار بخاری پریدم. دستها و پاهای سرد و کبودم را به بخاری داغ چسباندم، آخ که چه گرمای مطبوعی! باران آرام به پنجره سر زد . چشمانم را بستم و در کنار بخاری آرام گرفتم و او نم نم می بارید.

                                                                                                               M.T
شعر از آزاده یعقوبی
من متنم رو مدتی قبل نوشته بودم ، اما این شعر رو که دیدم آنقدر به ذوقم اومدم که تصمیم گرفتم پستش کنم.

​​



M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com