This blog is about books, eBooks , my memories .

Friday, January 23, 2015

Children should be Happy



سلام، صبح بخیر

" چه اهمیتی برایت داره که کسی قوی تر، ضعیف تر، لاغرتر ، و یا چاق تر از تو باشد. چرا در هر زمینه ای خود را با دیگران مقایسه می کنی؟ نباید برایت مهم باشد که دیگران صدر مجلس نشین باشند ، جای تو سر میز خداوند است.
                                   ماکس لوکادو   "


---------------------------------------------

Eleven pages--poor Daddy, you must be tired! I meant this to be just a short little thank-you note--but when I get started I seem to have a ready pen.

Goodbye, and thank you for thinking of me--I should be perfectly happy except for one little threatening cloud on the horizon. Examinations come in February.

Yours with love,
Judy

PS. Maybe it isn't proper to send love? If it isn't , please excuse. But I must love somebody and there's only you and Mrs. Lippett to choose between, so you see--you'll HAVE to put up with it, Daddy dear, because I can't love her.

اسم
threat  تهدید ، تشر

فعل
 to threaten تهدید کردن، ترساندن ، تشر زدن  

تاکنون یـازده صفحه نوشته ام ، بیچاره بابا جون، به طور حتم تا حالا شما خسته شده- اید، اول که شروع به نوشتن کردم می خواستم خیلی مختصر از شما تشکر کنم ، اما وقتی شروع به نوشتن می کنم ، نمی دانم چرا اینقدر طولانی می شود.

خب، دیگر خداحافظ، از اینکه به یاد من هستید خیلی تشکر می کنم ، البته من باید خیلی خوشحال باشم ، اما این آسمان صاف و شفاف را یک تکه ابر تیره کرده است، امتحانات آینده در ماه فوریه شروع می شود.
                                             
دوستدار شما
                              
                 جودی

( پیوست نامه )

شاید این درست نباشد که من بنویسم دوستدار شما ، اگر غلط است پس عذر می خواهم، اما به هر حال من باید کسی را دوست بدارم ، باید میان شما و خانم لیپت یکی را انتخاب کنم، اما بابا، شما محبت کنید و این بار را به دوش خودتان قبول بفرمایید ، چون من نمی توانم خانم لیپت را دوست داشته باشم



------------------------------------------------------

4 ماه می

بابا لنگ دراز عزیز،

شنبه گذشته رژه بود. یک روز تماشایی بود. اول دانشجویان همه کلاسها در حالیکه لباس کتان سفید پوشیده بودند، رژه رفتند. بعد دانشجویان سال آخر با چترهای ژاپنی آبی و طلایی و سال سومی ها با پرچم های زرد و سفید به  حرکت آمدند. ما بادکنک های ارغوانی در دست داشتیم و چون مدام از دستمان رها میشد، خیلی جالب بود.

دانشجویان سال اول کلاه کاغذی سبز منگوله دار سرشان بود. یک دسته موزیک از شهر آورده بودند که لباس آبی داشتند ، ده نفر از دلقک های سیرک را هم آورده بودند که در فاصله رژه ها با داد و اطوارهای خنده آور مردم را سرگرم می کردند.

جولیا لباس مرد چاق دهاتی پوشیده و سبیل گذاشته بود، یک تکه پارچه گردگیری هم در دستش بود.

پاتی موریارتی ( اسم درستش " پاتریشیا" هست، تاکنون چنین اسمی شما شنیده اید؟ خانم لیپت نمی توانست بهتر از این انتخاب کند) که دختری بلند قد و لاغر است، همسر جولیا به حساب می آمد و کلاه مسخره ی سبزی بطور کج بسر گذاشته بود. آنقدر که گوشش را هم پوشانده بود.

تمام مدتی که نمایش برگزار می شد، صدای خنده بلند بود. جولیا در نقش خودش خوب بازی کرد، من تا آن موقع فکر نمی کردم که از خانواده ی پندلتون ها کسی اینقدر استعداد نشان بدهد، البته با اجازه و پوزش از آقای جروی چون ایشان براستی یک پندلتون واقعی بحساب نمی آیند، همانطور که من شما را هم یک آدم اعانه دهنده بشمار نمی آوردم.

من و سالی توی برنامه نبودیم. چون ما در مسابقات شرکت کرده بودیم، شما در مورد من چه فکر می کنید؟ هر دو نفر ما در بعضی از مسابقات برنده شدیم. اول در پرش طول شرکت کردیم و باختیم .اما سالی در پرش نیزه ( هفت پا و سه اینچ ) برنده شد و من هم در دو پنجاه یاردی کوتاه برنده شدم . ( در مدت هشت ثانیه ) خب، هر چند که آخر کار به هن و هن افتاده بودم اما خیلی بامزه بود، تمام کلاس بادکنک های خودشان را تکان می دادند و فریاد می زدند:
-جودی آبوت حالش چطوره؟
-حالش خوب است.
-چه کسی حالش خوب است؟
-جودی آبوت.

آن وقت من هم با سربلندی و افتخاری که در این مسابقه نصیب من شده بود به طرف چادر رفتم تا لباس بپوشم. تمام بدن مرا با الکل ماساژ دادند. بعد یک لیمو به من دادند تا آن را بمکم. درست همان کارهایی که با یک قهرمان می کنند. به خاطر کلاس هم که بود خیلی از این پیروزی خوشحال شدم. چون قرار این طور هست که هر کلاسی که بیشتر پیروزی بیاورد، آخر سال گلدان پیروزی را می برد. امسال دانشجویان سال آخر با 70 پیروزی گلدان را به دست آوردند.
 
انجمن ورزشی به افتخار برندگان در ساختمان ژیمناستیک یک مهمانی شام ترتیب داد.
شام عبارت بود از خوراک خرچنگ و دسر بستنی بود که به شکل توپ بسکتبال درست کرده بودند.

من دیشب تا پاسی از شب داشتم کتاب " جین ایر" را می خواندم . راستی بابا، شما 60 سال قبل را به خاطر دارید؟ آیا مردم آن روز مثل کتاب جین ایر با هم حرف می زدند؟ خانم بلانس مغرورانه به پیشخدمت می گوید:
-ای تهی مغز و بی مقدار سخن کوتاه کن و امر من به جای آور. آقای روچستر هنگامی که می خواهد نام آسمان را ببرد این طور می گوید:
- جایگاه ابرها.

به خصوص آن زن دیوانه که مثل کفتار می خندد و پرده خوابگاه را آتش می زند و لباس عروسی را پاره می کند. همه اینها باید افسانه باشد. با این حال تحرک داستان قوی است، آن قدر که خواننده را به خواندن و خواندن و باز هم خواندن می کشاند.

من که عقلم نمی رسد یک دختر یتیم چطور توانسته چنین کتابی بنویسد. آن هم دختر یتیمی که در کلیسا بزرگ شده است. در این خواهران برونته یک مایه ای هست که مرا به خودش مجذوب می کند. در روحیه ی آنها ، در زندگیشان در نوشته هایشان در همه ، چیزهای گیرایی هست. اینها چنین روحیه ای را از کجا پیدا کرده اند؟

هنگامی که فصل مربوط به رنج های جین کوچولو را در آن پرورشگاه می خواندم آنقدر عصبانی شدم که رفتم و قدم زدم . چون من بطور دقیق احساسات او را درک می کردم.
کسی که خانم لیپت را بشناسد درست مثل این است که آقای براکل هرست را هم شناخته است


-------------------------------------------------------



Don't be outraged, Daddy. I am not intimating that the John Grier Home was like the Lowood Institute. We had plenty to eat and plenty to wear, sufficient water to wash in, and a furnace in the cellar. But there was one deadly likeness. Our lives were absolutely monotonous and uneventful. Nothing nice ever happened, except ice-cream on Sundays, and even that was regular. In all the eighteen years I was there I only had one adventure--when the woodshed burned. We had to get up in the night and dress so as to be ready in case the house should catch. But it didn't catch and we went back to bed.

Everybody likes a few surprises; it's a perfectly natural human craving. But I never had one until Mrs. Lippett called me to the office to tell me that Mr. John Smith was going to send me to college. And then she broke the news so gradually that it just barely shocked me.

You know, Daddy, I think that the most necessary quality for any person to have is imagination. It makes people able to put themselves in other people's places. It makes them kind and sympathetic and understanding. It ought to be cultivated in children. But the John Grier Home instantly stamped out the slightest flicker that appeared. Duty was the one quality that was encouraged. I don't think children ought to know the meaning of the word; it's odious, detestable. They ought to do everything from love.

Wait until you see the orphan asylum that I am going to be the head of! It's my favorite play at night before I go to sleep. I plan it out to the littlest detail--the meals and clothes and study and amusements and punishments; for even my superior orphans are sometimes bad.

But anyway, they are going to be happy. I think that every one, no matter how many troubles he may have when he grows up, ought to have a happy childhood to look back upon. And if I ever have any children of my own, no matter how unhappy I may be, I am not going to let them have any cares until they grow up.
(There goes the chapel bell--I'll finish this letter sometime).

Thursday
When I came in from laboratory this afternoon, I found a squirrel sitting on the tea table helping himself to almonds. These are the kind of callers we entertain now that warm weather has come and the windows stay open--

            Saturday morning perhaps you think, last night being Friday, with no classes today, that I passed a nice quiet, readable evening with the set of Stevenson that I bought with my prize money? But if so, you've never attended a girls' college, Daddy dear. Six friends dropped in to make fudge, and one of them dropped the fudge--while it was still liquid--right in the middle of our best rug. We shall never be able to clean up the mess.

I haven't mentioned any lessons of late; but we are still having them every day. It's sort of a relief though, to get away from them and discuss life in the large--rather one-sided discussions that you and I hold, but that's your own fault. You are welcome to answer back any time you choose.

I've been writing this letter off and on for three days, and I fear by now vous etes bien bored!

 Goodbye, nice Mr. Man,
  Judy

​​


M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com