This blog is about books, eBooks , my memories .

Wednesday, March 18, 2015

میای تو قبیله ی ما ؟


جنگجوی امسال
خانم جون  همیشه می گوید:« آبگوشت فقط با نون سنگک تازه. »
 
سر صبح کنار سفره چای شیرین هم می زدم که گفت :«پسرم، می خواهم آبگوشت بار بگذارم ، بپر سر خیابون دو تا سنگک تازه بگیر، آباریکلا .»
نیشم تا بناگوش باز شد، بی اینکه سرم را بالا بیارم ،گفتم :« ای به چشم، همین الان می رم دو تا سنگک تازه برات می خرم.» و به نیت رفتن به اتاقم از جایم بلند شدم.
جنگی در راه بود، شال و کلاه کردم ، همین که از کنار آشپزخانه رد شدم ، خانم جون پرسید:« تو هنوز خونه ای!؟ گفتم رفتی !»
لبخند ملیحی بر لبم نشست:« عجله کار شیطونه، دارم می رم.»
 شبیخون زدند ، کنار جا کفشی سرگرم بستن بند کتانی ام بودم ، که پیداش شد یک سیلی به خودش زد و گفت: « یا خدا! پسر تو چرا این قدر شُلی ؟؟»

_:« من !؟ چه حرفا! تر و فرزتر از من تو این محله پیدا نمی کنی، این حرف رو جایی نزنی خانجون،دارم میرم البته اگه دشمنا بزارن، پشت سر هم حمله، اوه یک اتک دیگه!»
زبل را صدا زدم ،می خواستم در حیاط را ببندم که جیغش محله را ور داشت :« زحمت نکش دیگه نمی خواد بری ، نونوایی بست، من از هیچی شانس نیاوردم...»
خنده کنان وسط گله گذاریهایش پریدم:« خیالت جمع، تا آبگوشت را بار بگذاری با دو تا سنگک تازه برگشتم.» در حیاط که بسته شد، من و زبل نم نم راهی نانوایی شدیم.
میانه راه پایم به سنگی گرفت و نزدیک بود کله پا بشوم، به زبل تشر زدم که :« سگ بی خاصیت!پس حواست کجاست! برای چی کلی پول بالای تو دادم ؟ --که وقتی من تو جنگم ، تو چشمم باشی ، دیگه تکرار نشه ها!»
 زبل چشمهای معصومش را به من دوخت ، از نگاه مظلومانه ی سگ سفید کوچولوی پشمالوم کلی خجالت کشیدم، خانم جون نمی دانست چقدر قیمتی است فکر می کرد زبل یک سگ ولگرد بی جا و مکان بوده است و من از سر دلسوزی آوردمش خانه، وگرنه قشقرق راه می انداخت.

وقتی رسیدم شاطر داشت کرکره ی مغازه را پایین می کشید.
پرسیدم:« تموم شد؟»
لبخند زد:« بازم که دیر رسیدی آقا مهدی .»
نیشخند زدم :« آره من همیشه دیر می رسم.»
دو تا سنگک تازه را تقدیمم کرد :« دمت گرم، لابراتوارام داشتن از کار می افتادن.»
--:« قابلی نداشت. »
شاگردش گفت:« یک مقدار جم لازم دارم .»
--:« مشکلی نیست پسر، تا دلت بخواد جم دارم. فقط پول را بریز به حساب.»

پیروزمندانه با 2 تا سنگک تازه از سراشیبی خیابان پایین می آمدم ، هم محلی ها با احترام خاصی از کنارم می گذشتند و چاکرم ، مخلصم بارم می کردند، از وقتی تو جنگ قبیله ها محله ی بالایی را می بردیم ، کلی هوادار پیدا کرده بودم . تو این فکر بودم که چطوری مخ خانم جون را بزنم تا به کلن ما ملحق بشود که رحمان جلویم پرید و گفت: « پیتزای مخصوص ، مخصوصِ مهدی کِلَن، می تونم با گیفت کارتم جم بخرم؟ داداش من عاشق این کِلَش آف کلَنسم
                                                                              M.T



M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com