This blog is about books, eBooks , my memories .

Wednesday, June 24, 2015

بغض فرو خورده ای که در باغچه شکست-3

مهری جون بی اعتنا به اشک های من بدو بدو به سمت یکی از بساط ها هجوم برد ، و مامانم با گفتن خجالت بکش مبینا دنبالش روان شد؛ همچون جزیره ای غریب در دل اقیانوسی کبیر بهت زده به تماشای اطراف ایستادم ؛ درختان باغچه نفس می کشیدند، نشانی از رخوت زمستان نبود، تن بازار از نفس عشاق برند داغ داغ بود؛ مردم از فروشنده و خریدار تا ناظر و تماشاچی پر از تازگی و شادابی بودند، انگار تنها کسی که کهنگی را می دید من بودم.

چند دقیقه تو نخ بهشت بودم که مهری جون با دست ندا داد که بیا، به اجبار با گامهایی سست و لرزان راهی شدم یک قرن بعد به مهری خانم و مادرم رسیدم؛ مرد ست آدیداس می فروخت، مهری جون گفت : آخرش چند؟
-- شما بپسند خواهر من، با هم کنار میایم.
مامان یک دست لباس ورزشی سورمه ای را نشانم داد، گفت: ازش خوشت میاد؟
مهری جون: ببین چه خوشگله! نو نوئه، تا حالا تو تن نرفته.
با اخم روم را برگردانم ، مهری جون یک لباس ورزشی گوجه ای برداشت :« این یکی خیلی بهت میاد، بپوشش » مرد گفت:« تن خورش عالیه، خانم.»
پشت چشمی نازک کردم، مامان گفت:« نه خیلی ممنون این رنگی دوس نداره.»
فروشنده:« رنگهای دیگه هم داریم، محاله لباسی به این نویی با این قیمتی که من می گم پیدا کنی، همین رو بالا شهر زیر 200 بهت نمی دن به مرگ بچه ام »
حلقه نداشت، اصلاً زن نداشت که بچه داشته باشد به زور 18 سالش می شد، اما از قیافه ی آفتاب سوخته اش پیدا بود که حسابی پر تجربه است؛ به یک لباس مشکی اشاره کرد، دست مامان را کشیدم که بریم؛ مهری جون اوقاتش تلخ شد، خودش از بساط بغلی یک جفت کتانی سفید خرید 8 تومان، زوارش در رفته بود اما مهری جون اصرار داشت که یک بار هم نپوشیدنش، می گفت:« این خارجیا، این قدر کفش و لباس دارن که نگو، هنوز یکی رو نپوشیده یکی دیگر می خرن.»
مامان تصدیقش کرد:« آره، اون وقت من بدبخت یه ساله آزگاره که دارم این کفش را می پوشم تو سرما و تو گرما. دیگه کَفِش داره در میاد، یک ترک هم خورده ، چند بار دادم کفاشی پاشنه اش را درست کرده--» مهری جون نگذاشت حرف مامان تمام شود یک کفش پاشنه بلند برایش برداشت، گفت:« ببین اندازه ات هس یا نه؟»
مامان پوشید به نظر سایز پاش بود ولی گفت:« نه پام رو اذیت می کنه.»
مهری جون با شوق یک کفش دیگه داد دست مامان :« خب، این یکی رو بپوش.»
مامان:« بسه مهری جون، ما که نیومدیم برای خودمون خرید کنیم به خاطر لباس این بچه اومدیم.»
مهری جون:« حالا چی میشه یک کفش هم برای خودت بخری ، مفته به خدا.»
مامان :« آره، مفته. ولی من اصلن دلم نمیاد کفش و لباس یکی دیگه را بپوشم، به خدا از سر ناچاری اومدم اینجا، اگه داشتم اصلن تاناکورا قدم نمی ذاشتم.»
گویا به مهری جون خیلی برخورد، زیر لب زمزمه کرد:« خلایق هر چه لایق.»
مادرم دستپاچه شد ، سعی کرد خرابکاریش را یک جوری راس و ریس کند، با خنده گفت:« بریم اون ور را هم ببینیم. ظهر شد دیگه.» و زیر چشمی مهری جون را نگاه کرد؛ هنوز درهم بود، مامان به من گفت:« این لباسا در حد نو هستن، این بویی که حس می کنی به خاطر اینه که یک مدتی تو انبار بودن، برای پیشگیری از بیماری هم ضدعفونی می شن، اگه یک اتو بخورن عین لباس نو می شن.»
آهی از ته دل کشیدم و لباسهای رنگ و رو رفته را از نظر گذراندم، البته تک و توک لباسهایی هم بودند که قیافه شون داد می زد زیاد پوشیده نشدن، ولی برای من چه فرقی داشت به نظرمن همه دست دوم بودند.

می خواستند پاساژ را ببندند، از پا افتاده بودیم، مهری جون گفت:« تو کوچه های اطراف چند تا تاناکورا هست، شاید مبینا جون بپسنده ، آخه کیفیت لباسهاشون یک خرده بهتر از اینجاست، بوی خوبی هم دارند.»

گذارمان به دست دوم فروشی های امین الدوله و اسماعیل دوم هم افتاد، اما آنی را که می خواستم نیافتم دیگر کاملاً نومید شده بودم. در آخرین مغازه یک خانمی که چهره ی پریشانم را دید چنان دلش برام سوخت که به مامان نشانی یکی از تاناکوراهای بالاشهر را داد، گفت:« اونجا جنساشون خیلی شیکه ، البته گرونه، ولی اگه دنبال یک لباس خیلی خاص می گردید فقط اونجا پیدا می شه.»
مامان تشکر کرد، داشتیم از در بوتیک می زدیم بیرون که چشمم بهش افتاد یک گرمکن آدیداس صورتی.
« وایستید.» چنان جیغی زدم که همه ی نگاهها به سمتمان برگشت.
فروشنده :« اون فروشی نیست.»
مهری جون عصبانی شد « ما از این خوشمون اومده.»
مرد :« گفتم که فروشی نیست، یکی از مشتریها قبلن خریدتش .»
مهری خانم:« اگه فروخته شده چرا تو ویترینه؟ بگو نمی خوام بفروشمش.»
مرد داد زد:« آره، اصلاً نمی خوام بفروشمش، اعتراض داری؟»
مامانم دعوا را ختم به خیر کرد :« حالا چند؟ با هم کنار میایم.»
مرد :« 100تومن، خیرشو ببینی.»
مهری جون:« 100؟ همینو تو پاساژ زیر 20 می فروشن، اینجا مگه سرگردنه ست، هالو گیر آوردی؟»
مرد :« خب، چرا از پاساژ نخریدید؟ بفرما بیرون، شما اصلاً مشتری نیستید.»
مامان تندی یک صدی آبی گذاشت رو میز ، بیشتر نگران من بود تا فروشنده، می ترسید یکدفعه نظرم عوض بشه ، مرد لبخندی زد و گفت:« مبارک باشد، پروش کنید، جنس خوبیه، تن خورش عالیه.»

با ذوقی کودکانه لباس را برداشتم و جلوی چشم همه پوشیدمش، سایز خودم بود، انگار برای من دوخته بودنش، مهری جون گفت:« یه تیکه ماه شدی، چقدر بهت میاد، مبارک باشه.»
مامانم لبخندزنان پرسید:« همین دیگه، مطمئنی؟»
با تکان سر بله گفتم، مرد لباس را تا کرد و به دستمان داد:« خیرش را ببینید، کار قشنگیه، تکه. امر دیگه ای هم هست؟»
مامان پرسید:« کتونی هم دارید؟»
مرد:« مغازه ی بغلی کتونی های خوبی داره.»
من:« نه کتونی نمی خوام، لباس کافیه.»


از مردی که گوشه ی بازار فلافل می فروخت، سه تا خریدیم و تا ایستگاه مترو گاز زدیم.مهری جون گفت:« اگه اونقدر خودتو ذوق زده نشان نداده بودی زیر 50 می خریدیمش، مگه نشنیدی از قدیم شگرد فروشنده های چینی این بوده که تو چشم مشتری نگاه می کردن، از برق نگاه مشتری می فهمیدن طرف چقدر طالبه، بعد هر قدر می خواستن قیمت را بالا می بردن. »

مامان :« عیبی نداره، خدا را شکر که دست خالی خونه برنمی گردیم.»

 مهری جون حالا از زمستان و برف حرف می زد:« انگار نه انگار که زمستونه، یک چیکه بارون یک ذره برف هم نباریده.»
مامان : « بهتر ، من اینقدر از سر خوردن رو زمین یخ زده می ترسم که نگو .»
 

به رویشان لبخند می زدم اما در اندیشه ی زنگ ورزش و لباس ورزشی جدیدم بودم ، درسته که لباسم نو نبود، اما به هر حال مارک دار بود، به هر زحمتی که بود خودم را به سرزمین ارجینالها رسانده بودم ، سرم را بالا گرفتم و به آفتاب بی رمق زمستانی چشمک زدم.


M.T

پانوشت:
این فقط پیش نویس بود، ما الآن تو وار هستیم، انگشتام بی حسه بسه که اتک زدم، چند تا شکست سنگین هم داشتم، امیدوارم در نهایت برنده بشیم؛ در ضمن ماه رمضون هم هست، واقعن نوشتن وقتی روزه هستی خیلی سخته، به سبب فقدان گلوکز مغزم هنگ می کند؛ امیدوارم بهانه های من برای ننوشتن کافی باشند ( می دانم که نیستند )، واقعاً شرمنده ام . به بزرگواری خودتان ببخشید، التماس دعا.






M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com