This blog is about books, eBooks , my memories .

Wednesday, June 10, 2015

بغض فرو خورده ای که در باغچه شکست

​​​​
​​
گوشی را جلوی صورت مامان گرفتم و با هیجان اشاره کردم به صفحه اش و گفتم :« ببین چه خوشگله!» نگاهش را از صفحه ی تلویزیون گرفت ، گوشی را از دستم قاپید، چند ثانیه ای به لباس ورزشی یاسی زل زد ، سپس در حالیکه گوشی را تو دستم می گذاشت، صدای تلویزیون را بالا برد و با لحن آرام و سردی گفت :« قشنگه، که قشنگه، هر چی قشنگ بود تو باید بخری؟ حالا چند قیمته؟»
-- :« قیمتش کنارشه، نیگا کن ... ایناهاش.» قیمت را نشانش دادم و بلند خواندم:« ست گرم کن زنانه آدیداس 593 هزار تومن ... تحویل درب منزل.»

_ :« یه بار دیگه بگو؟ شیشصد هزار تومن؟»
بُراق شد و به سمتم خیز برداشت، با ترس چند قدم عقب رفتم و مظلومانه گفتم: « گرون نیست، با بقیه ی ست ها مقایسه کن ، قیمتش خیلی مناسبه.»
_ :« خیال می کنی رو گنج نشستم؟ هنوز قسط گوشیت تموم نشده، می خوای یه خرج دیگه رو دستم بذاری؟ اصلاً فکر می کنی من از کجا بیارم، از صبح تا شب دارم تو کارخونه حرف هزار نفر رو می شنوم تا تو زندگی راحتی داشته باشی ، درس بخونی برای خودت کسی بشی و مث من بیچاره نشی، اما تو بی رگِ بی رگی  مث بابات، به خدا دیگه خسته شدم، دلم می خواد سر به بیابون بذارم و واسه همیشه از دستت راحت بشم.»

عادتش بود، هر وقت تو جواب کم می آورد، حرف بیابان و مرگ را پیش می کشید، وقتش بود من هم آخرین تیر ترکشم را پرتاب کنم، فرز آستین ها را بالا زدم و دستها را به کمر، صدایم را تو گلو انداختم و طلبکارانه فریاد زدم:« به هر حال بی آدیداس مدرسه نمی رم، من که سیب زمینی نیستم ، همه ی بچه ها به لباس هام می خندن، می گن از پشت کوه اومده، تقصیر من چیه که پدر و مادری مث شما دارم؟! تقصیر من چیه که یه مدرسه ی مارکدار می رم؟! تو گفتی قبولیش تو دانشگاه بالاتره، تو_»

نگذاشت سخنرانیم را تمام کنم، داد زد:« بچه ها غلط کردن با تو، اونجا مدرسَس یا سالن مد؟» بعد زد زیر گریه :« بشکنه این دست که نمک نداره، نمی خوای بری نرو، درس که زوری نیس.»
جیغ کشیدم :« باشه، خودت خواستی، از فردا می شینم خونه می شم مث بابا، خوبه، نه؟»
به سان ببری وحشی به سمتم خیز برداشت:« بی لیاقت، خیلی دور برداشتی، اینقدر نگو بابا بابا، چی فکر کردی، هان؟! چی فکر کردی ؟ .... می شینی تو خونه؟! نه جونم از این خبرا نیس، می برمت کارخونه تا بفهمی پول درآوردن یعنی چی_»


از رگبار سخنانش به اتاقم پناهنده و روی تختم مچاله شدم؛ در محکم به هم خورد، ولی داد و بیدادهای بی امان مادر هنوز در اتاق بود، هندزفری را برداشتم  و با ترانه ای محزون زیر باران اشک هایم در خیابانهای آن لاین قدم زدم ، در اولین فروشگاه ورزشی ایستادم و آدیداس، پوما، نایک و اسکچرز را تو سبد خرید ریختم و با متانت آهسته تا پای صندوق پیش رفتم، خانم زیباروی صندوق دار به انتخابهایم لبخند زد، خیلی ریلکس شانه ها را بالا انداختم و همین طور که آدامس می جویدم گفتم:« آخ، دیدی چی شد، کارت اعتباریم را جا گذاشتم ... عجله ای که نیس زیاد آدیداس دارم، فردا برمی گردم...حتماً.»

ده دقیقه ای در رویا بودم، که پیامک همراه اول رسید و مرا به خود آورد « مشترک محترم صورت حساب این دوره شما .... » به مامان حق دادم که عصبانی باشد، قیمت ارزان ترین کتانی نصف حقوق یک ماهش ، تازه به اضافه ی اضافه کاری و پاداش ، بود. دختر سنگدلی نبودم، مامان تنها عشق زندگیم بود، عشقِ برند هم نبودم فقط خوشگلی لباس برایم مهم بود فقط همین، نه مارک و برندش.


در واقع تمام دردسرهای من از وقتی شروع شد که النا به مدرسه ی ما آمد، طاووس طناز نیم ساعته، با لباس های مارک دارش قاپ همه را دزدید و با اظهار نظرهای فضل فروشانه برای خودش اعتباری در حد گل زنان جام جهانی کسب کرد.

تا دوران پیش از پادشاهی النای ارجینال ، کفش و لباسم ایرادی نداشت که هیچ، از نظر دوستانم خیلی هم شیک و برازنده بود، شاگردان درسخوان دبیرستان ما در هیچ زمینه ای جز درس با هم رقابت نمی کردند و هرچند سطح زندگیشان بسیار بالاتر از خانواده ی متوسط ما بود، افاده ای و متکبر نبودند و مارک کفش و لباسشان را به رخم نمی کشیدند، حتی سلیقه ام را در انتخاب پوشاک می ستودند:« مبینا، پالتوت چقدر بهت میاد.» ؛ « کتونیت را از کجا خریدی؟ خیلی شیکه» ؛ « ساعتت چشمم را گرفته با مال من تاخت می زنی؟»

آره، این طوری ها بود، اصلاً نمی دانستند مارک چیه؟ برند چیه؟ اگر هم می دانستند وانمود می کردند که برایشان مهم نست چون دنیایشان درس بود و کتاب، جزوه بود و تست.

با ورود النا بنیان ارزش های مدرسه فرو ریخت، او با کتانی اسکچرز، کاپشن نایک، گرم کن آدیداس و ساعت گوچی در راهرو ، کلاس ، دفتر و حیاط مدرسه می خرامید و به دخترها تذکر می داد:« عزیزم، کاپشنت اصل نیست.»؛ « دوست عزیز، کتونیت را بهت انداختند، تقلبیه.» ؛ « خانمم، می تونی مارک اصل و قلابی را از هم تشخیص بدی؟» ؛ « عسلم ازت از خوشم اومد اصیلی، برند شناسی، می دونی اپل یعنی چی .»

محال بود این دختر یک جمله بگوید و از واژگان :« برند، مارک، ارجینال، تقلبی، کپی و ...» استفاده نکند، برای خودش یک فرهنگ لغت اختصاصی داشت، دیری نگذشت که گروهی از بچه های ارجینال و باکلاس گِردش آمدند و این گونه گروه « نابغه های ارجینال » پایه گذاری شد، سرپرست گروه هم کسی نبود جز خودِ اصیلش.

کار به جایی رسید که شاگردی جرئت نداشت، بی مشاوره با کارشناس برند به خرید رود:« النا جون، به نظرت کتونی آدیداس بخرم یا نایک؟»
_ :« البته آدیداس عالیه، اما الآن نایک لبرون رو بورسه، خیلی پرطرفداره.»

ظرف یک ماه، دانش آموزان و پرسنل دبیرستان جملگی مارک دار شدند: کوله پشتی، کیف ، کفش ، چکمه، کتانی، کاپشن، ساک خرید، تی، پالتو، ساعت، ساندویچ، برگه ی امتحانی و حتی سطل زباله ای نبود که ارجینال نباشد، بی انصاف به این هم رضایت نداد، رفت رو مخ معاون مدرسه که برای آموزشگاه حرفه ای ما اُفت دارد که رایانه هامون « مک» نیست، می دانید چقدر به شهرت آموزشگاه ضربه می خورد؟ معاون مدرسه به قدری نگران شد که با برگزاری یک جلسه ی دو فوریتی اولیا و مربیان به بحران بی اپلی برای همیشه خاتمه داد.

سر زنگ ورزش تنها دختر تقلبی من بودم، النا با طعنه می گفت:« کپی شاید به خوشگلی اصل باشه ولی ارجینال نیست، فرقش از زمین تا آسمونه، تا نپوشی تفاوتش را حس نمی کنی.» بعد به سان قویی مغرور سرش گردنش را سیخ می کرد و می گفت:« مولانا این نکته را هشت قرن قبل چه خوب بیان کرده : هرکسی کو دور ماند از اصل خویش/ باز جوید روزگار وصل خویش. به اعتقاد من تقلبی ها ماندگار نیستند، اما ارجینال باقیه تا ابد.»

می گفتم:« دقیقاً، باقی بقایت ، جانم فدایت.» و با خنده ای تصنعی از دستش فرار می کردم؛ ازش متنفر بودم ، اما می خواستم مثل بقیه باشم ، این شد که پایم را تو یک کفش کردم و به مامان گفتم:« یا یک ست آدیداس یا ترک تحصیل.»


به نظرم تهدید خوبی بود، چون مامان حاضر بود همه ی زندگیش را به پای دختر یکی یکدونه اش بریزد ، خانه مان را عوض کرد تا بهانه ای برای دوری از مدرسه نداشته باشم، طفلک خودش ناچار شد صبح ها یک ساعت زودتر از خانه بیرون بزند، تا سر وقت به سرویس کارخانه برسد، مامانم، مامان خوبیه، بابای خدا بیامرزم هم همین طور، مرد نازنینی بود ، حیف که نگذاشتند خوب بماند.

از چی بگم؟ مامانم همیشه می گوید:« سرت به کار خودت باشه، بچه! هرکی هر چی گفت تو چیزی نگو، دنبال دردسر که نمی گردیم، اصلاً به ما چیه خب؟!»

من نیز لبخند می زنم؛ یعنی ، باشه، ولی مگر می شود آدم سرش را مثل کبک تو برف ببرد و هیچی نگوید؟

بابا آدم ساکت و سربه راهی بود، بهترین کارگر کارخانه شان، صبح کله سحر می رفت سر کار، شب که من تو خواب ناز بودم برمی گشت خانه، اکثر پنج شنبه، جمعه ها هم سر کار بود، با این که مامان و بابا گاهی کاسه ، بشقاب ها را سر هم می شکستند، زندگی رو به راهی داشتیم، تا این که کارخانه ی بابا بحران زده شد و شماری از کارگران را اخراج کرد، البته نه سر کارگرها را، بابا هم که سر کارگر بود، تو شرکت ماند ولی ناچار شد ، عوضِ کارگران اخراجی ، شیفت شب هم کار کند تا تولید شرکت کم نشود،  همین شیفت شب بیچاره اش کرد، یک شب که مست خواب بود، دستش رفت لای دستگاه پرس و چند تا از انگشتانش له شد، کارفرما عذرش را خواست، پدرم از کار افتاده و خانه نشین شد. افسوس! آن مرد پر جنب و جوش که طاقت بیکاری را نداشت، افسرده شد، من و مامان تشویقش کردیم برای ورزش به پارک برود، او هم رفت ، یک هفته بعد سیگاری شد و سر ماه هم معتاد.

حالا دیگر هر روز دعوا مرافعه داشتیم، مامان می گفت:« خسته شدم از تو، از این زندگی، می خوام از دست تو سر به بیابون بذارم، و گم و گور بشم. » بابا می گفت:« راه بازه ، جاده درازه.» تا این که یک روز ساکش را بست و با چشمانی اشکبار گفت:« دیگه خسته شدم از خودم، از شما، از این زندگی، اصرار نکنید بمون ، آره؛ می دونم براتون دردسرم، می خوام برای همیشه برم گم شم ، هق هق  ، زن من که عصایت نیستم بذار حداقل باری رو دوشت نباشم.»

ما اصلاً اصرار نکردیم که بماند، بنده ی خدا رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد، در خیابانها آواره و سرگردان شد، دو سه ماه بعد خبر آوردند که تصادف کرده و رفته به دیار باقی. من و مامان اولش گریه کردم، بعد هم خانه را عوض کردیم و چند محله بالاتر رفتیم ، تا کسی ما را نشناسد و به همه گفتیم:« بابام رفته زیر ماشین.» خب ، دروغ هم نگفتیم.


هندزفری را از گوشم درآوردم ؛ چقدر خانه ساکت بود؛ حتی صدای تلویزیون هم شنیده نمی شد؛ چه عجیب! پاورچین پاورچین به سمت در رفتم، بی سرو صدا آن را گشودم و تو هال سرک کشیدم، مامان داشت آهسته با تلفن صحبت می کرد، شک نداشتم که داشت با مهری جون درددل می کرد.

مهری جون، دوست صمیمی مامان، همدم و غمخوارش بود، ده سالی بود که همکار بودند، از صبح تا غروب تو کارخانه بی لاین و از غروب تا قبل خواب تو خانه آن لاین با هم گپ می زدند، مامانم هماره از من به مهری جون گله می کرد، مهری جون هم همیشه برایش یک نسخه می پیچید:« شوهرش بده خودت را خلاص کن.»

اصولاً مهری خانم، برای تمام مشکلات بشری از تورم و بیکاری گرفته تا دندان درد مامان فقط و فقط یک راه حل داشت: عروسی مبینا.

به جان خودم، اگر تو گوش کس دیگری این قدر خوانده بودند، دخترش را دو دستی تقدیم کرده بود به پسرش و از شر تمام بلاهای آسمانی و بحران های جهانی خلاص شده بود، اما مامانم که خودش در نوجوانی به زور شلاق پدربزرگ، زنِ بابا شد و از جوانیش خیری ندید ، زیر بار حرفهای صد تا یک غاز مهری جون نمی رفت که نمی رفت، تندی بحث را عوض می کرد و می گفت:« راستی مهری جون شنیدی یک مَرده ، هشت میلیون داده برای جِم؟»

مهری جون:« آره بابا، این که حرف تازه ای نیست، بیچاره زنش. الحمدلله مهران من اصلاً این طوری نیست، از صبح تا شب می ره دنبال کار ، حیف که هنوز کاری که لایقشه رو پیدا نکرده. از تو چه پنهون دارم دنبال یک دختر خوب و نجیب براش می گردم، بلکه پسرم سرو سامون بگیره، بچه ها هر چی زودتر ازدواج کنه بهتره، الآن سطح توقعشون کمه، پس فردا که بزرگ بشن کی از پس توقعاتشون برمیاد، خواهر؟»
مامان پوزخندی می زد :« سطح توقعشون کمه؟! »


یکهو مامان صدایش را بالا برد و رشته ی افکارم را از هم گسست، « حالا خانم لباس مارک دار می خواد، ارزون که نیس، می گه 600 هزار تومنه، همچی می گه 600 هزار تومن انگار 600 تومنه، از کجا بیارم، خودت که بهتر وضعیتم را می دونی: اجاره خونه، خورد و خوراک، پوشاک، قبضا، قسط گوشی، هزینه ی مدرسه و کلاس زبان و هزار تا_»

برای دقایقی سکوت برقرار بود، پیشانی مامان چین افتاد، به گمانم مهری جون داشت پُرش می کرد، مامان پرسید:« جون من راس می گی؟ ... کجا؟ ... نه تا حالا نرفتم ... باشه، پس بیا با هم بریم، منتظرتم ... قربونت، آره آن لاینم.» و لبخندزنان گوشی را گذاشت، این بار حدسم اشتباه بود.


به سرعت در را بستم ، سر جایم برگشتم و گریه را از سر گرفتم. مامان وارد اتاق شد، با چهره ای گشاده گفت:« چته؟ چرا ماتم گرفتی؟ پاشو برو دست و روت را بشور ، شام بخوریم . پنج شنبه که کلاس نداری؟»

بی حرف به زمین زل زدم.
--:« خوبه، منم سر کار نمی رم، با مهری جون می ریم خرید.»

با شنیدن اسم مهری جون سگرمه هایم رفت تو هم، چرا باید با مهری جون می رفتیم؟ مهری جون خوب موقعیت شناسه، حتماً دیده فرصته مناسبی ست که درباره ی ازدواج صحبت کند، آخر مهری جون هر وقت چشمش به من می افتاد، می گفت:« ماشالا، چقدر بزرگ شدی، برا خودت خانمی شدی، وقتشه که بری سر خونه زندگیت.»

مامان گفت:« قیافه ات رو کج و کوله نکن، خدا را شکر کن که مهری خانم را داریم، می خواد برات لباس مارک دار بخره.»
از تعجب چشمهایم داشتند از حدقه می زدند بیرون :« شوخی می کنی، مهری جون؟»
مامان خندید:« مهری جون خودش عشق برنده،  می گه لباس فقط مارک دار.»

نیشم تا بناگوش وا شد، : « دمش گرم.» بعد پریدم تو بغل مامان، ماچش کردم :« مرسی مامانی ، تو بهترین مامان دنیایی.»
--:« خوبه، خوبه، خودت را لوس نکن، هنوز حرفات یادمه، نیم ساعت نگذشته.»
--:« اون موقع عصبانی بودم، بی ادبی کردم، شما به بزرگواری خودتون ببخشید، از قدیم گفتن وسط دعوا حلوا خیرات نمی کنن، یک چی میگی ده تا می شنوی. حالا راستی راستی می خوای برام یک ست آدیداس بخری؟ آدیداس اصل؟»
--: « آره، اص...ل، قیافشو نیگا، آخه یه دس لباس زپرتی ارزش اشکای تو رو داره، دختر؟ حیف این چشمای قشنگ نیس که بارونی باشه؟ برو دست و صورتت را بشور، بیا برای شام.»


چهارشنبه شب تا صبح خواب به چشمم نیامد، مدام در فروشگاههای اینترنتی پرسه می زدم ، آدیداس های زیبا را در ذهنم پرو می کردم و به خودم می بالیدم. برای اولین بار خدا را شکر کردم که مهری جون را داریم: « یعنی، این قدر دوستم دارد که حاضر است برایم یک آدیداس اصل بخرد؟ نکند همه ش خالی بندی باشه؟ وای، اگر آدیداس ارجینال نباشد  کارشناس برند جلوی بچه ها کنفم می کند.» شک همچون ماری در ذهنم خزید، مامان هنوز تو لاین بود، پرسیدم:« مطمئنی آدیداسش اصله؟ اگر قلابی باشه دوستام می فهمن.»
پاسخ داد:« خیالت راحت، مهری جون خودش یه پا کارشناسه، مارک شناسه،  می خواد ببرتت فروشگاه آدیداس، خودش برای تمام مهمونی هاش از همون جا لباس می خرد.»
-- :« باشه، شب خوش.»


صبح ده نشده، مهری جون دم در وایستاده بود، تو کاپشن رنگ پریده اش تپل تر از قبل به نظر می رسید، عجیب بود که مهران، پسرش همراهش نبود، نخودی خندید و گفت:« خواستم ماشین را بیارم، اما مهران جون صبح زود با دوستاش رفته کوه، ماشینم برده.»

هزار بار خدا را شکر کردم که ماشین عتیقه اش را نیاورده بود، دفعه ی قبل ده بار وسط راه خاموش کرد، مامان گفت:« عیب نداره، کی اعصاب داره تو این ترافیک سنگین پشت فرمان بشیند، با مترو زودتر می رسیم.»

آخر هفته بود و مترو تقریباً خلوت. توقع داشتم برویم شمال، اما از قطار جنوب سر درآوردیم، ماتم برد، به مامان گفتم:« اشتباهی سوار شدیم، باید قطار روبه رویی را سوار شیم، فروشگاه آدیداس شریعتیه.»

مهری جون از خنده روده بر شد، به مامانم گفت : « این چی می گه؟ اصلاً تو باغ نیست.» مامانم هم همراهیش کرد، ده دقیقه که خوب خندیدند و اشکشان سرازیر شد، مهری جون گفت:« فروشگاه آدیداس چیه فدات شم؟ دارم می برتم بهشت، جایی که صد پله از فروشگاه آدیداس بهتره، لباسهاش هم اصلن ، هم ارزون.» با چانه به کاپشن کهنه و نخ نماش اشاره کرد و گفت:« اینو می بینی ، هفته ی قبل از بهشت خریدم، چند گرفته باشم خوبه؟»

هاج و واج پرسیدم:« هفته ی قبل؟ یعنی، داریم می ریم تاناکورا؟» چشمانم سیاهی رفت، نزدیک بود وسط قطار غش کنم که مهری خانم قهقهه زد :« چرا رنگ پرید؟ 5 تومن، باورت می شه؟ خواهر شوهرم وقتش شنید از حسودی داشت می ترکید، مفَتّش می خواست آدرس را از زیر زبونم بیرون بکشه ، بهش گفتم زیاد خرید کردم یادم نیست اینو از کدوم پاساژ خریدم.»سپس لبخند ملیحی به چهره نشاند و گفت:« حساب مامانت سواست، عینه خواهرمه .»




                                                         M.T




​​








M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com