This blog is about books, eBooks , my memories .

Wednesday, July 22, 2015

مشتی ستاره ی پرت شده در آسمان شب




« عشق واقعی یاسمین شب بو، الماسی در تاریکی و صدای تپش قلبی ست که هیچ متخصص قلبی تا به حال نشنیده است. این معمول ترین معجزه های ساخته شده از ابرهای کرکی است- مشتی ستاره ی پرت شده در آسمان شب است.
                                                                                         جیم بیشاپ »

صبح بخیر

تو این لحظات فقط خدا خدا می کنم که کلمات را درست بنویسم، چون واقعاً درکی از کلمات ندارم، تازه ساعت 6 صبح چشمهایم را رو هم گذاشتم ، صداهای اطراف را می شنوم اما گفتی که نمی شنوم،

و برای شما
 امیدوارم پایان هفته خوشی داشته باشید، ایام به کامتان

______________________________
_________



LOCK WILLOW,
19th June Dear Daddy-Long-Legs,

I'm educated! My diploma is in the bottom bureau drawer with my two best dresses. Commencement was as usual, with a few showers at vital moments. Thank you for your rosebuds. They were lovely. Master Jervie and Master Jimmie both gave me roses, too, but I left theirs in the bath tub and carried yours in the class procession.

Here I am at Locke  Willow for the summer-- for ever maybe. The board is cheap; the surroundings quiet and conducive to a literary life. What more does struggling author wish? I am mad about my book. I think of it every waking moment, and dream of it at night . All I want is peace and quiet and lots of time to work ( interspersed with nourishing meals.)

Master Jervie is coming up for a week or so in August, and Jimmie McBride is going to drop in sometime thorough the summer. He's connected with a bond house now, and goes about the country selling bonds to banks. He's going to combine the 'Farmers' National' at the Corners and me on the same trip.

You see that Lock Willow isn't entirely lacking in society. I'd be expecting to have you come motoring through--only I know now that that is hopeless. When you wouldn't come to my commencement, I tore you from my heart and buried you for ever.

Judy Abbott, A.B.

اسم
procession حرکت دسته جمعی
bonds سهام

صفت
vital  حیاتی، واجب ، اساسی
conducive  سودمند، مساعد

فعل
intersperse پراکندن، افشاندن، متفرق کردن



لاک ویلو
19 ماه ژوئن

بابا لنگ دراز عزیز،

من فارغ التحصیل شدم. گواهینامه ی من با دو دست لباس نو در کشو پایین میز افتاده است.
جشن فارغ التحصیلی مثل همیشه برگزار شد. از گلهایی که برایم فرستاده بودید تشکر می کنم.
آقای جروی و آقای جیمی هم برایم گل فرستاده بودند، گلهای آنها را در وان حمام گذاشتم ، اما گلهای شما را هنگام رژه بدست گرفتم.

تابستان امسال در لاک ویلو خواهم بود . شاید هم برای همیشه آنجا بمانم. آنجا غذا ارزان است. مناظر لاک ویلو برای کسی که نویسنده است الهام بخش و دوست داشتنی است. یک نویسنده تازه کار غیر از این چه می خواهد؟

من عاشق کتابم هستم. در هر لحظه به آن فکر می کنم. شبها خواب کتابم را می بینم . تنها آرزویی که دارم محیطی آرام و فرصت بسیار است که روی کتابم کار کنم ( البته غذای خوشمزه و پر انرژی هم در میان کار دوست دارم.).

در ماه اوت آقای جروی به مدت یک هفته اینجا می آید. جیمی هم هر وقت که شد در تابستان سری به لاک ویلو می زند. جیمی دارد در یک شرکت کار می کند. به دهکده ها و شهرک ها می رود تا سهام کشاورزان را به بانکها بفروشد. پس هر وقت اینجا آمد سری هم به من می زند.

بابا، می بینید که لاک ویلو زیاد هم خلوت نیست، همیشه چشم به راه هستم که روزی هم شما با اتوموبیل به اینجا بیایید.

اما می دانم که توقع بیهوده ای هست. هنگامیکه برای جشن فارغ التحصیل من نیامدید، این خیال را برای همیشه از سرم بیرون کردم.

حودی آبوت
لیسانیسه

_______________________________________



M.T☺

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com