This blog is about books, eBooks , my memories .

Monday, October 19, 2015

داستان موفقیت


source: googlemusic.ir


امروز دوشنبه است، منتظر داستان موفقیت هستید؟ خودم که بله، منتظر هستم؛ بی حاشیه این دوشنبه از خودِ داستان خبری نیست ولی از حاشیه های داستان چرا، اگر حوصله دارید با من همراه شوید.

داستان های موفقیت را دوست دارم زیاد، چون راهم می اندازند، در واقع سوخت موتور زندگیم هستند، اصلاً نمی توانم تصور کنم بی داستان های الهام بخش و امید آفرین چطوری فکر می کردم حتماً دنیا برایم یک جهنم واقعی می شد، ولی تابش نور آفتاب از روزنه های قصه های شورآفرین قلبم را گرم می کند و شوق پرواز را در ذهنم زنده نگه می دارد.

بعضی از داستان های سال گذشته تراوشات ذهنی خودم بود و بعضی از کتب مورد علاقه ام : بیشتر از هیچ گاه، هیچ وقت ، هرگز تسلیم نشوید و کمتر از : همیشه یک برنده باشید، مبانی موفقیت، فکر بزرگ و چند تای دیگر. کتاب « سرگذشت مشهورترین میلیاردرهای جهان به قلم آقای علی محمد نجاتی » یکی از منابع اصلیم در نگارش زندگینامه ی اشخاص سرشناس بود.

می دانید چرا کتاب « هیچ گاه .... تسلیم نشوید» را این قدر زیاد دوست دارم؟ به این خاطر که از زاویه ی دیگری  به زندگی انسان های موفقیت نگاه کرده است؛ یعنی از شکست به موفقیت رسیده است، برعکس خیلی داستان ها که با نبوغ شروع می شود و به موفقیت می رسد. این کتاب برداشت مرا از موفقیت تغییر داد، گفت موفقیت سکه ای است با دو رویه ، یک لبه اش سیاه است و پر از شکست و لبه ی دیگر درخشان و سرشار از موفقیت، ولی تو و بیشتر مردم همیشه فقط همین رویه را می بینید، شاید برق خیره کننده ی طلا آن قدر چشمانتان را می گیرد که تاریکی ها را از یاد می برید ، بی خبرید که برای رسیدن به بوستان باید از باتلاق گذشت.


استعداد یا شانس؟

راستش اغلب این طوری است؛ فیلم ها و مصاحبه ها فقط برشی از زندگی یک شخص موفق را به ما نشان می دهند نه کل داستان را، خبری از رنج و شکست، درد و مرارت نیست ،همه اش شیرینی و جذابیت و بردن است، بسیاری از مردم دوست ندارند از شکست هایشان حرفی بزنند آن ها قصه ی موفقیت شان را این طوری برای ما تعریف می کنند: من از بچگی به این رشته علاقه داشتم، تمرین کردم ، برای مسابقات انتخاب شدم، دوباره تمرین و تمرین و بعد به یاری خدا، دعای پدر و مادر و همت خودم قهرمان شدم. می بینید همه اش زیبایی است، اکثر مصاحبه ها همین طور هستند، حتی بسیاری از فیلم هم این جوری هستند و منِ بیننده با خودم فکر می کنم ببین اصلِ موفقیت نبوغ است، ایشان قهرمان شدند فقط به خاطر نبوغ شان، اگر من هم ذره ای استعداد داشتم الآن برای خودم کسی بودم.

گاهی هم اشخاص موفق این طوری داستانشان را تعریف می کنند، داشتم خرید می کردم یک آقایی پرسید: دوست دارید بازیگر شوید؟ من پذیرفتم و این طوری شد که بازیگر شدم و داستان های دیگری که طرف شانسی به موفقیت رسیده است و منِ بیننده ( شنونده یا خواننده) می گویم چه شانسی! پیشونی ما رو کجا می شونی؟ اگر شانس داشتم اسمم را می گذاشتند شمسی.

چه دردسرتان بدهم، با این مصاحبه ها و کتاب و فیلم ها من یکی که تصور می کردم موفقیت فقط به استعداد و شانس بستگی دارد، بنابراین اگر بار اول در هر کاری موفق نمی شدم فوری آن را کنار می گذاشتم و می گفتم چرا وقتی استعدادش را ندارم تلاش کنم؟ مثلاً طناب زدن را همان بار اول یاد نگرفتم، گفتم ولش کن تو نمی توانی؛ و حساب کردن را بار اول یاد گرفتم خیال کردم تو این کار استعداد دارم.


1- روشت را عوض کن

با این اندیشه، تبدیل شدم به دو نیمه ، یک نیمه ی موفق و یک نیمه ی ناموفق، فعالیت های فکری را دوست داشتم و از فعالیت های فیزیکی متنفر بودم، گاهی حتی کارهایی را که دوست داشتم به خاطر این طرز فکر رها می کردم، به عنوان مثال از بافتن خوشم می آمد، دبستان که بودم سعی کردم آن را یاد بگیرم ولی موفق نشدم و کنارش گذاشتم.

در دوره ی راهنمایی حرفه و فن داشتیم ، بنابراین یادگیری بافتنی اجباری بود، از شانس بدم، دبیر سال اول زیادی جدی بود، گفت یک شال گردن خوب ببافید، چندی ( بین چند دقیقه، چند ساعت یا نهایت چند روز) تلاش کردم، کارم زیاد جالب نشد، روز آخر مادرم دلش سوخت و با عجله یک شال گردن 50 سانتی بافت که با استرس فراوان به کلاس بردم، می دانستم که نبردن این شال گردن از بردنش سنگین تر است، همان اتفاقی افتاد که حدس می زدم معلم حسابی دستم انداخت و گفت تو به این می گویی شال گردن؟ و نمره ی کامل نداد، به این ترتیب نه تنها از بافتنی بلکه از سه شنبه ها هم متنفر شدم چون آن روز سه شنبه بود.

سال دوم کلاس حرفه به بهترین نحو ممکن برگزار شد، و من خوشمزه ترین سالاد الویه ی عمرم را در این کلاس خوردم و بدون هیچ زحمتی نمره ی کامل گرفتم، دبیر مهربان از ما خواست برای کار عملی خیاطی یک پیش بند ؛ برای بافتنی یک ژاکت کوچک (عروسک) و برای آشپزی فقط مواد لازم را تهیه کنیم. خیاطی را خودم انجام دادم، ژاکت را مامانم و سالاد الویه را خانم معلم، زنگ حرفه دیگر نفرت انگیز نبود، به هر حال من هنوز از بافتنی لنگ می زدم.

سال سوم  شانس به من رو آورد، بغل دستیم مرضیه اگرچه تنبل ترین شاگرد کلاس بود ولی استعداد هنری بی نظیری داشت، ترکیب شاگرد اول کلاس و دختر هنرمند تیم موفقی را به تشکیل داد، آن سال درس بافتنی به قسمت سختش رسیده بود، باید جوراب و دستکش می بافتیم به مرضیه گفتم من حتی از پس بافتن یک شال گردن معمولی هم برنمی آیم. خندید و گفت بافتنی که کاری ندارد، فقط به دستان من نگاه کن.

بهت زده به دستانش خیره شدم، او مثل مامانم نمی بافت مثل مادربزرگ های سریال های خارجی می بافت، کمتر از 5 دقیقه بعد، بافتنی را یاد گرفته بودم، سبک مامانم نمی بافتم اما چند روز بعد یک جفت جوراب بافتم و ماه بعد یک جفت دستکش، تازه بافتنی را به خانه آوردم  ،خواهران کوچکم و حتی یکی از برادرانم می توانستند بافتنی ببافند، واقعاً ساده بود، بعدها که دستم تند شد، به شیوه ی سابق برگشتم؛ یعنی مانند مامان می بافتم، جالب تر این که روش مرضیه را کم کم فراموش کردم.

دوستی خوبی بود، ما با هم کلی کار گروهی انجام دادیم ، روزنامه ی دیواری تهیه کردیم، یک کتاب نوشتیم و بیشتر. همیشه تحقیق و پژوهش با من بود و نگارش و تزیین بر عهده ی او ، گفتم که خیلی با ذوق بود، خط زیبایی داشت، نقاشی اش هم خوب بود، رمان هم دوست داشت اولین بار کتاب های فهمیه رحیمی را دست او دیدم، تا قبل از آن فقط ژول ورن می خواندم یا دیکنز، اصولاً داستان های غیرعاشقانه. البته خیال نکنید که فقط من از این دوستی نفع می بردم، مرضیه هم از ثمرات دوستی بی نصیب نبود، همه ی امتحان هایش ( حتی انشا ) را از روی دست من می نوشت، خیلی اصرار کردم که با هم درس بخوانیم، ولی موفق نشدم، عاشق هنر بود و به درس های نظری گرایشی نداشت.


آن سال مرضیه درس بزرگی به من آموخت ، اگر در کاری موفق نشدی به این معنا نیست که خنگی یا در آن کار شانسی نداری، پشتکار داشته باش، تلاش کن، اگر لازم است راهت را عوض کن، حتی مربی ات، گاهی برای انجام یک کار صدها روش وجود دارد، همه که نباید از یک مسیر بروند هر آدمی شیوه ی خاص خودش را دارد ( دیداری، شنیداری و لمسی NLP را که یادتان نرفته است؟) .


2- صبور باش و به خودت اعتماد کن

خودم را آدم کُندی نمی دانستم، در دوران تحصیل با ساعت مشکلی نداشتم، سر وقت مدرسه می رفتم، به موقع بر می گشتم، برگه ی امتحانی را سریع تحویل می دادم ( غیر از برگه ی انشا که به خاطر دراز نویسی همیشه تا ثانیه ی آخر دستم بود )؛ خلاصه من و ساعت با هم کنار می آمدیم تا این که درسم تمام شد و سر کار رفتم، اولین کارم آمار خاصی نداشت؛ یعنی از صبح تا غروب پیوسته کار می کردیم،گاهی هم که مواد اولیه جور نبود، بیکار می نشستیم و حرف می زدیم، ساعت رفیق مان بود.

از آن کار که درآمدم، در شرکتی استخدام شدم که فقط آمار را می شناختند، من با این شیوه کاملاً بیگانه بودم، اوایل خیال می کردم باید همچون گذشته از صبح تا غروب کار کنم، پس از چند روز به نادرستی پندارم پی بردم، باسابقه ها معمولاً ساعت سه به بعد بیکار می شدند و یک جوری وقتشان را پر می کردند، نه این که کم کار می کردند، نه، آن قدر تند آمارشان را می زدند، که وقت اضافه بیاورند، من اینها را نمی دانستم، بنابراین می اندیشیدم  که زیادی کندم، سایرین هم همین مطلب را در گوشم می خواندند ، آن قدر روحیه ام را باختم که احساس می کردم روز به روز کندتر می شوم، با نگاه به دست همکارم دستان خودم را سرزنش می کردم، اصلاً فکر نمی کردم کارمان متفاوت است او مقاومت می زدند و من خازن و سلکتور؛ اولین ماه به قدری بر من سخت گذشت که می خواستم استعفا دهم، شب ها کابوس سلکتور می دیدم، چند بار نیمه های شب از خواب برخاستم و خودم را در حین زدن سلکتور یافتم .

همکارانم گاهی برای اتمام آمارم به یاریم می آمدند، اما از لحاظ روحی کمکی نبودند، برعکس روحیه ام را تا می توانستند تضعیف می کردند، نه این که بدخواه من باشند، زیاد خوش بین نبودند، مدام می گفتند دختر تو واقعاً کندی؛ از شما چه پنهان دیگر باورم شده بود که حق با آنهاست و واقعاً کندم که اتفاقی افتاد: همکارم تلفن زد که دو ساعت تأخیر دارد، می بایست تنها کار می کردم، به خیال این که وقت کم می آورم شروع کردم به کار ، اما بسیار زودتر از موعد مقرر کار را تمام کردم، خوش حال شدم خیلی زیاد، دانستم که این کار آن غولی نیست که ساخته ام، فقط دست تازه کارم را با دست یک حرفه ای مقایسه می کرده ام، سرپرستم هم متوجه این موضوع شد و از سرگروهم خواست زیاد به من سخت نگیرد، آخر او همیشه گله می کرد که این زیادی کند است.

مدتی نگذشت که از آن دختر پیش افتادم، و وقتی که نحوه ی شمارش قطعات را بلد شدم تازه فهمیدم چه کلاه گشادی سرم رفته است، قطعات من بیشتر بودند زیرا قطعه های سخت دو برابر آسان ها حساب می شدند، البته دیگر زدن همان قطعات سخت برایم شده بود مثل آب خوردن.

راستش همان روزها پریسا نامی با ما همکار بود، دختر زبر و زرنگی بود، ما دوتا زیاد درددل می کردیم، یک بار راز موفقیتش را برایم توضیح داد، گفت : می دانی من به دیگران توجهی نمی کنم، مدلی که دوست دارم کار می کنم، مثلاً تو چطور قطعات را خرد می کنی؟ درست همان طور که آن ها می گویند، در حالی که من شیوه ی خودم را دارم و اگر کسی اعتراض کند جوابش را می دهم و از خودم دفاع می کنم.

پریسا درس دوم را به من آموخت، به خودت اعتماد کن، حتی اگر دیگران بر تو خرده بگیرند.



3- اشتیاقت را حفظ کن و برای رویایت قفسی بساز

امسال یاد گرفتم که مسیر موفقیت آن مسیر همواری نیست که در ذهنم ترسیم شده بود، پر از فراز و نشیب ،مانع و چاله چوله است و اگر درصدد کسب موفقیت هستی استعداد را بی خیال شو  و با تمام وجود تلاش کن.

به خاطر داشته باش که راه موفقیت از ذهن آغاز می شود و با عمل تکمیل می گردد، اگر با ذهنی ناموفق و شکست خورده صدبار بلکه هزار بار کوشش کنی فرسنگ ها از کامیابی دوری، در صورتی که ذهن موفق رسیدن به اهداف سخت را برایت آسان می سازد.

شروع کردن با ذوق و شوق بسیار آسان است، مهم نگه داشتن انگیزه تا پایان مسیر است، من وبلاگم را با شوق بسیار شروع کردم، اما با همان انرژی مسیرم را ادامه ندادم، گاهی به زمین می خوردم و تمام امیدم را از دست می دادم، چند بار تصمیم گرفتم که فراموشش کنم و یا سایت دیگری را آغاز کنم، هر بار که ایده ی داستانی در ذهنم کاشته می شد و برای نوشتن قلم برمی داشتم، با موجی از افکار منفی مواجهه می شدم، افکاری که به من می خندیدند و می گفتند وقتت با ارزش تر از آن است که دورش بریزی، رهایش کن و راه دیگری در پیش بگیر، یا تو استعدادی نداری، بیهوده است، تمامش کن، ولی صدای دیگری نیز بود که می گفت از قلبت پیروی کن، آن چه را که دوست داری انجام بده، این طوری احساس خوبی داری حتی اگر برنده نشوی.

این شد، که به سه سالگی رسیدم، و می دانید امسال حلقه زدن را هم به فهرست می توانایی هایم اضافه کردم، پنج شش ساله که بودم، خیلی دلم می خواست حلقه را برای مدتی طولانی دور کمرم بچرخانم، هر بار چند دقیقه می چرخید و بعد به زمین می افتاد، عاقبت کنارش گذاشتم خب، استعدادش را نداشتم :)

اوایل بهمن 93 یک حلقه رنگارنگ به خانواده ی ما پیوست، بی هیچ انتظاری از خودم آن را برداشتم، حتی یک دقیقه نتوانستم آن را بچرخانم، روز بعد هم همین طور؛ دو سه روزی این مدلی سپری شد جمعه به یکی دو دقیقه رسیده بودم ولی بدنم حسابی درد می کردم ذهن بدبینم می گفت کنارش بگذار، آسیب می بینی ؛ ذهن خوش بینم می گفت ادامه بده، دردش تمام می شود.

حرف ور خوش بین ذهنم را پذیرفتم و ادامه دادم فقط یک بار در روز، سر ساعت مشخص، چند دقیقه حلقه زدم، جمعه بعد نزدیک ده دقیقه حلقه زدم، باورم نمی شد، تصمیم گرفتم از فردا یک دقیقه بیشتر حلقه بزنم و زدم، عید نوروز که رسید به هدفم رسیده بودم ، می توانستم نیم ساعت بی وقفه حلقه بزنم، کاری که در شش سالگی برایم سخت بود، سی سال بعد با نظم، پشتکار و آسان گرفتن بر خودم آسان شد.


حرف آخر، در ذهن تان قفسی برای رویایتان بسازید، قفسی که کاملاً مقابل دیدگانتان باشد، و امید به پرواز را در دل تان زنده نگه دارد « کرم ابریشم تنها زمانی پروانه می شود که به رویای پرواز کردن وفادار بماند»


" اگر
از شما انتقاد شده است،
خدا را شکر کنید، چرا که فرصت یافته اید
تا نادرستی پندار کسی را
به اثبات برسانید."


                                                                                                 M.T☺







M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com