This blog is about books, eBooks , my memories .

Monday, November 30, 2015

چیزی که بدشانسی به نظر می آید، در واقع ممکن است خوش شانسی باشد

 
مرد جوانی برای فارغ التحصیلی از دانشگاه آماده می شد. ماه ها بود از یک اتومبیل اسپرت، که در نمایشگاهی دیده بود، تعریف و تمجید می کرد و چون می دانست پدرش می تواند آن را برایش بخرد، به پدرش گفت این اتومبیل تنها چیزی است که از او می خواهد. وقتی که روز فارغ التحصیلی اش رسید منتظر علائمی بود تا نشان دهد پدرش آن را برایش خریده است.

بالاخره، صبح روز فارغ التحصیلی اش پدرش او را از اتاق مطالعه اش صدا زد. پدرش به او گفت که چقدر به داشتن چنین پسری افتخار می کند و چقدر او را دوست دارد. یک بسته ی کادوپیچ شده ی زیبا هم به پسرش داد.

مرد جوان کنجکاو ولی نومیدانه بسته را باز کرد، انجیل زیبایی با جلد چرمی داخل آن بود که نام مرد جوان روی آن طلاکوب شده بود. پسر با عصبانیت صدایش را برای پدرش بلند کرد و گفت:« با این همه پول به من انجیل می دهی؟» سپس با ناراحتی از خانه بیرون زد و انجیل را همان جا گذاشت.

سال ها گذشت و مرد جوان در تجارت موفقیت زیادی کسب کرد. صاحبِ خانه ی زیبا و خانواده ی خوبی شد. به یادش آمد که پدرش باید الآن خیلی پیر شده باشد، بنابراین تصمیم گرفت به دیدنش برود.

از روز فارغ التحصیلی او را ندیده بود. قبل از این که برنامه ای برای دیدن پدرش بریزد، تلگرافی به دستش رسید با این مضمون که پدرش از دنیا رفته است و همه ی دارایی اش را به پسرش بخشیده است. لازم است که فوراً به خانه ی پدرش بیاید و مراقب اموالش باشد.

وقتی به خانه ی پدرش رسید، ناگهان قلبش مملو از غم و اندوه شد. داخل اسناد و اوراق پدرش به جست و جوی اسناد مهم پرداخت و همان جا انجیل را دید. هنوز نو بود و درست همان جایی قرار داشت که سال ها پیش خودش گذاشته بود. با اشک انجیل را باز کرد و شروع به ورق زدن آن کرد. همین طور که مشغول خواندن بود، کلید اتومبیلی از داخل آن بیرون افتاد. روی آن برچسبی با نام همان فروشنده بود که مالک همان ماشین اسپرتی بود که او از آن خوشش آمده بود. روی برچسب، تاریخ فارغ التحصیلی خودش بود و جمله ی « ... به طور کامل پرداخت شد.»

بعضی اوقات، شانس خوبی را که داریم یا می توانستیم داشته باشیم، درک نمی کنیم . زیرا انتظار داریم که در بسته بندی متفاوتی باشد. آن چه که به نظر بدشانسی می آید، در واقع ممکن است دری باشد که منتظر باز شدن برای شماست.


همیشه یک برنده باشید: پرمودا باترا، ویجی باترا












M.T

Saturday, November 28, 2015

رهایی از داوری


 آن که همه چیز را درباره ی تو می داند ولی درباره ات به قضاوت نمی نشیند، همان دوست واقعی توست


  • « گرد جهان گردیده ام خوبان عالم دیده ام اما ...
به حضرت موسی وحی شد:« از بنی اسراییل بخواه تا بهترین را در قوم خویش بیابند.». بنی اسراییل خوب ترین را نزد موسی (ع) آورده بودند که وحی بعدی نازل شد:« از برترین بخواه تا بدترین را بیاورد.» گل سر سبد قوم برای انجام مأموریت چهار روز مهلت خواست.

او گرد شهر گشت، اما گناهکاری نیافت. روز چهارم بود و خوبِ قوم دیگر از یافتن بدِ قوم نومید شده بود، می خواست دستِ خالی پیش حضرت موسی برگردد که سر راه به شرور خطرناکی برخورد، مردی که شهره ی شهر بود به شیطان صفتی.
آقای خوب لحظه ای مردد شد شرور را با خودش ببرد یا نه؟ شرور انسانی بود همانند خودش و هیچ انسان عاری از خطا و اشتباه نیست. به خودش گفت: « من کی باشم که درباره ی این مرد قضاوت کنم؟ الکی که نمی شود به مردم تهمت زد، شاید این بنده پیش خدا شأن و منزلتی دارد. حالا که قضاوت من حدسی است، بهتر است که این شک را به خودم داشته باشم؛ آره، نباید به این که مردم شهر مرا بهترین می دانند، مغرور بشوم و فکر کنم واقعاً برترم.»

بهترین آفریدگان، تنها نزد موسی (ع) برگشت و گفت:« گوشه گوشه ی شهر را گشتم اما بدتر از خودم ندیدم.» وحی نازل شد که براستی این بهترین قوم است، نه به این سبب که عباداتش بیشتر است، بلکه به این سبب که خویش را بدترین دانست.
ارزش گذاری
 
مشاهدات نشان می دهد که تمام جانداران، حتی گیاهان، غصه و شادی را احساس می کنند، ولی تنها انسان است که به ارزیابی احساسات می پردازد و تنها موجودی است که می تواند شناختش از احساسات را به بیرون بازتاب دهد.

حضرت مسیح می فرماید :« همسایه ات را مانند خویش دوست بدار.»؛به عبارت ساده تر یعنی، راجع به او قضاوت نکن. راستی بد و خوب وجود دارند یا تنها واژگانی هستند در فرهنگ لغت؟
در زبان آلمانی واژه ی خوب (gut) از نظر علم ریشه شناسی با واژگان همسر(Gatte) ، نرده ( Gatter) ، پرچین ( Gitter) و انعطاف پذیر ( gefügig) هم خانواده است. کلمه ی بد (Böse) نیز از منظر این علم با واژه ی "ورم کرده ( Bösi)" هم ریشه است.
با نگاهی به هم خانواده های واژه ی خوب در می یابیم که این کلمات تداعی گر: هم رأیی، هم خطی، پیروی و در چارچوب بودن، هستند. حال آن که واژه ی بد تداعی گر: گستاخی و خودخواهی است. به عبارت دیگر در ابتدا مفاهیم خوبی و بدی با منظوری که مد نظر ماست، وجود نداشته اند، و این واژگان تنها مرام و مسلک، جهت و مسیر شخصی را بیان می کردند، به طوری که فرد موافق با معیارهای جامعه ، خوب و شخص یکه تاز و ناموافق، بد تلقی می شد.

حق و باطل از دیدگاه مذهب

گروه بندی به خوبها و بدها در بعد مذهبی امری عادی است. اکثر مذاهب شناخته شده و معتبر، جهان را صحنه ی جدال نیک و بد می دانند. بدیهی است که رهروان جبهه ی حق، خوب، مقبول جامعه و شایسته ی برترین پاداش ( بهشت) می باشند و پویندگان راه باطل، بد و مستحق آتش جهنم هستند.
 بسیاری از مذاهب فراموش کرده اند که گوهر وجودی انسان از عشق است، آنها از ایمان و عدالت سخن می گویند، حال آن که از اصل دین، عشق لایزال الهی ، حرفی نمی زنند. اولیا و قدیسانی که از لایه ی سطحی مفاهیم دینی فراتر رفته و به عمق آن دست یافته اند، همه ی انسان ها را صرف نظر از برچسب شان، دوست دارند. ایشان مردم را نه خوب و بد، بلکه تار و پود بافته ی اجتماع می دانند و معتقدند با گسست هر رشته کل پارچه از بها می افتد؛ در واقع مردم یکی هستند و در یک راه گام بر می دارند و هر خطایی که از یکی سر بزند کل جامعه را زیر سؤال می برد، چرا که تاریکی تنها در نبود نور، جان می گیرد و « نمی توان اتاق پرنور را از تاریکی پر کرد.»

« هنگامی که یکی از شما می لغزد، لغزش او عبرت و هشداری برای کسانی است که از پشت سر می آیند تا نلغزند و نیز هشداری است برای آنهایی که پیش تر رفته اند، با آنکه با گام های ثابت و استوار راه را پیموده اند، اما سنگ را از سر راه او بر نداشته، موجب لغزش او شده اند.»

حق و باطل در دنیای مدرن 
در دنیای مدرن برداشت ها و تفاسیر متنوعی پیرامون حق و باطل وجود دارد. تعریف خوبی و بدی در همه جا یکسان نیست، از جامعه ای به جامعه ای متفاوت است، اما آن چه در بین تمام جوامع و مذاهب دنیای مدرن مشترک است، اعتقاد به وجود شرارت و مبارزه با تباهی است، درست خلافِ روانشناسی مدرن که از داوری گریزان است.
 از دید بسیاری از روانشناسان مدرن سرکوب و نادیده ی گرفته احساسات منفی، سرانجامی جز بیماری ندارد. روانشناسی می گوید: « آدمی باید تصمیم بگیرد می خواهد فردی سالم باشد یا انسانی خوب.»

غرض از داوری چیست؟

مقصد نهایی ارزیابی ایجاد جامعه ای واحد و یک دست است، انسان هایی که سرشان را پایین می اندازند و کارشان را انجام می دهند و کاری به کار دیگران ندارند، انسان های محترم و آبرومندی هستند.

پنج انگشت دست یک قد نیستند، چون کارایی متفاوتی دارند، چطور است که ما توقع داریم همه ی اشخاص جامعه، اندیشه ی مشابهی داشته باشند، شکل هم رفتار کنند، آرزوها و ایده آل های یکسانی داشته باشند؟ و در یک حصار و پرچین باقی بمانند؟
تاریخ پرشده از نام مردان و زنانی که ارزش های جامعه را به چالش کشیدند، در برابر باورهای عامه ی مردم و حکومت وقت ایستادند و بر طبق ارزش های اخلاقی خودشان عمل کردند. اشخاصی که شاید در ابتدا به عنوان « خوب» پذیرفته نشدند، زیرا با ارزش های گروهی سازگار نبودند، اما فریادشان در تاریخ ماندگار شد و قهرمان نسل آینده شدند:
رابین هود که برای یاری نیازمندان ،ثروتمندان را غارت می کرد، از دید حکومت فردی شرور و تبهکار شناخته می شد، در صورتی که مردم فقیر آن زمان و نسل های بعد ، او را قهرمان می دانستند.
مارتین لوتر که در برابر کلیسای کاتولیک ایستاد، ملحد و بی دین خوانده شد، اما از عقیده اش دست برنداشت و به الگویی برای تمام اعصار تبدیل شد.
این بدان معنا نیستند که همه ی انسان ها خودشان را از قید ارزیابی گروهی و مشترک خلاص کنند، بعضی افراد به راستی آسیب پذیر هستند و هنوز از لحاظ روحی به نقطه ی بی نیازی از ارزش های اجتماعی نرسیده اند، این اشخاص به تکیه گاهی برای اتصال به خوبی نیاز دارند، و اگر از این تکیه گاه جدا شوند، خسارات جبران ناپذیری برای خودشان و جامعه به بار می آورند.
ولی بسیاری از مردم به تأیید دیگران نیازی ندارند، آن قدر عاقل و بالغ هستند که بتوانند رفتار مناسب و نامناسب را از هم تشخیص بدهند، وجدان همانند قطب نمایی ایشان را به سمت درست راهنمایی می کنند.
بنابراین وزن کردن گناه دیگران ، داوری و ارزیابی دیگران را رها کنیم، مردم  را همان طور که هستند بپذیریم و دوست داشته باشیم تا خودمان را سبک تر و آزادتر احساس کنیم.



فراوان عشق ورزیدن فراوان زندگی کردن است


زندگی در اینجا و اکنون: پروفسور کورت تپرواین
  M.T☺









M.T

Friday, November 27, 2015

به سرنوشت آن چمدان فکر می کنم


« از پنــــــــــجره به وضع جهان فکر می کنم

به فکر های رهــــــــــــــگذران فکر می کنم


پارمیس جان سلام،

هوا آفتابی است، دیروز تولد خواهر خوبم بود ؛خوشبختانه، این هفته پر از خبرهای خوب بود:

هفته ای که با سی امین سالگرد تولد ویندوز شروع شد و با تخفیفات استثنایی بلک فرایدی Black Friday خاتمه یافت.

هیچ وقت نخستین باری را که با ویندوز رو به رو شدم، از یاد نخواهم برد، از آن داس بی رنگ و بی احساس رسیدیم به یک محیط گرافیکی، اگر چه نسخه ی ابتدایی ویندوز بود و اصلاً قابل مقایسه با ویندوزهای امروزی نبود، ولی تو آسمان ها سیر می کردیم، واقعاً، یادش بخیر!


البته، بگویم الآن هیچ حال و حوصله ی کار کردن با محیط های قدیمی ویندوز را ندارم ( حتی ایکس پی). بس که راحت طلبیم ، ولی دیدن تصاویرش و تجدید خاطراتش را چرا، خیلی زیاد.

 ویندوز تولدت مبارک، خیلی ممنون، می دانستی چقدر استفاده از کامپیوتر را آسان کردی برای ما ؟


احساس می کنم که کمی وقت مانده است

دارم به ضایــــــــعات زمــــــان فکر می کنم


بلک فرایدی ناخودآگاه اپل را به یادم می آورد، آخر همیشه قشنگ ترین ایمیل های خبریش را یک مدت قبل از بلک فرایدی می فرستد، امسال هنوز که هنوزه، نامه ی خبریش را ندیدم، تعجبی ندارد،به دلیل کمبود وقت نرسیدم هات میل را چک کنم.

خیالی نیست هنوز یک خرده زمان باقی مانده است، در ضمن چون به آمریکا سفر نکرده ام، :) بنابراین نگران از دست دادن تخفیف های استثنایی جمعه ی سیاه نیستم.

از طرفی، بلک فرایدی اکنون در ایران هم هست. بله، خبر داشتی بعضی فروشگاه ها سنت بلک فرایدی را در ایران بنیان گذاشتند؟ خوب، یکی از مزیت های زندگی در دهکده ی جهانی همین است دیگر، خدا را چه دیدی، شاید بهار آینده تب حراج نوروزی به فروشگاه های آمریکا نیز سرایت کند !

و می دانستی، فروشگاه اینترنتی بامیلو بزرگترین حراجی آنلاین را به مناسبت بلک فرایدی برگزار کرده است؟ درسته، بامیلو امروز و فردا هر سه ساعت تخفیفات تازه ای دارد. اگر قصد خرید داری فرصت را مغتنم بشمار و از این حراجی آنلاین بازدید فرما.


وقتی کبـوتران حــــــرم چـــــاق می شوند

من بی خودی به قیــــمت نان فکر می کنم

اربعین حسینی در راه است و زائران در راه رسیدن به حرم هستند، بعضی سواره به کربلا رفتند و گروهی که عاشق ترند پای پیاده عازم شدند.

به گمانم کبوتران بارگاه ملکوتی ثامن الحجج نیز روزهای خوشی را می گذرانند.


این جا نمی شود، برو، این جا نمی شود

به سرنوشت آن چـــــمدان فکر می کنم

سرگرم خواندن کتاب جالبی هستم، ولی فعلاً قصد ندارم راجع به آن صحبت کنم، شاید وقتی به آخر کتاب رسیدم مختصری درباره اش بنگارم. برای الآن ، از آن دسته کتابهایی است که نمی شود درباره اش فکر نکرد، آدم را به تأمل وامی دارد، ضمناً نثر بسیار دلنشینی دارد.


و واقعاً نمی شود به سرنوشت چمدان پارمیس فکر نکرد، چقدر تأسف آور است که به جای نوشتن گاهی فقط می خوانم و می خوانم. امیدوارم، خواننده ها مرا ببخشند.


این روزها که قــــــــــــلک تازه خریده ام

دارم به چیزهای گــــــــران فکر می کنم

قلک تازه؟ با این قیمت های گران مگر می شود به قلک فکر کرد؟ همین چند روز قبل داشتیم در مورد هزینه های سرسام آور اینترنت بحث می کردیم و چرتکه انداختیم و دیدیم اگر این هزینه ها پس انداز شده بود چه کارها که نمی شد با آن انجام داد. باور نداری؟

خانواده ی ما که 10 یا 20 برابر سه، چهار سال قبل هزینه ی اینترنت می پردازد و کیفیت به نسبت هزینه؟ خود من که همیشه شاکی هستم.

راستش، ما هر بسته ای را که بشود امتحان کرده ایم، سرعت نامحدود، کم سرعت، پر سرعت، دولتی و غیر انتفاعی، یکی سرعتش تقریباً خوب است ( البته هنوز گاهی قطعی دارد) ولی هزینه اش سرسام آور است، دیگری که هزینه اش مناسب تر است همه اش قطع است، سر ماه صورتحساب از راه می رسد و می بینیم فقط چند روز آنلاین بوده ایم.

هی مودم می فروشیم، شرکت ها را تست می کنیم، بلکه مورد تاپی پیدا شود، همه اول در باغ سبز نشان می دهند و معرکه هستند بعد روز از نو، روزی از نو.

خلاصه، من که مدتهاست زیاد راجع به این موضوعات سردردآور نمی اندیشم، بهتر است  صورتحساب را بپردازیم این احتمالاً ساده ترین(= سالم ترین) کار ممکن است، اما با وجود گوشی ها و آنلاین بودن اکثریت جامعه چاره ای نیست جز آنلاین بودن.

وقتی صورتحساب دیگران را هم چک می کنی، در می یابی جملگی روزگار مشابهی داریم، الا این که ایشان یاد گرفته اند، صبور باشند و با متانت هزینه ها را بپردازند. با تمام این تفاصیل، خرید قلک همیشه ایده ی خوبی به نظر می رسد.


با سپاس فراوان

                                                                                                   M.T☺


شعر از سعید حیدری


🎂لیلا جان، تولدت مبارک🎂

🎂Windows turns 30: a visual history🎂




M.T

Thursday, November 26, 2015

Monday, November 23, 2015

ما هر روز داستان فکاهی مصور می خوانیم :)



« هی، به ما توهین نکن. ما هر روز داستان فکاهی مصور می خوانیم.» این گلایه، پاسخِ شماری از خوانندگان سالمندِ کارتونِ « پرلز بیفر سواین » به یکی از دیالوگ های موشِ قصه درباره ی سن و سال دارها است.

حق دارند، داستان مصور که گروه سنی ندارد، همه می توانند با آن ارتباط برقرار کنند، سادگیش کودکان را سر شوق می آورد و کنایه هایش بزرگترها را به تفکر وا می دارد.

داستان مصور (= کمیک استریپ)، مجموعه ای از نقاشی های دنباله دار است که روایتگر ماجرایی است. تیم خالق کمیک استریپ معمولاً دو نفره است: نویسنده ای که با همکاری تصویرگر ،یک داستان فکاهی مصور خلق می کنند.

آشنایی من با داستانِ مصور به دوران خردسالی برمی گردد، دورانی که داستان های مصور کیهان بچه ها رو بورس بود و من یک هفته چشم به راه سه شنبه می نشستم، تا برادرم  کیهان بچه ها بخرد و داستان مصور « نازدونه » را برایم بخواند؛ نازدونه دختر کوچولویی که رفتارهای ناعادلانه ی نامادری سنگدلش را با شکیبایی تحمل می کرد، شخصیت محبوبم در آن ایام بود.

بعدها او « گل آقا » می خرید و ما به گل آقا، شاغلام و آبدار خانه ی پر رونقش کلی می خندیدیم، حالا فقط همشهری را داریم، اینترنت هم هست، مجلات دیگر هم گاه و بیگاه داستان های مصور دنباله دار منتشر می کنند. اکثر روزنامه ها هم یک کاریکاتور دارند ( فقط یکی و نه یک سری دنباله دار.)

برخلاف ایران، کمیک استریپ پای ثابت روزنامه های ایالات متحده و انگلستان است، آن ها هفت روز هفته داستان دنباله دار فکاهی دارند و قصه ها چنان محبوبند که بعضی خوانندگان، روزنامه را فقط برای تعقیب ماجراها تهیه می کنند. مرد عنکبوتی و سوپرمن از جمله کمیک های پرطرفداری بودند که به فیلم تبدیل شدند. بنابراین با کشیدن داستان های مصور هم می شود مشهور و ثروتمند شد :) استفن پاستیس یکی از همین کاریکاتوریست های مشهور است.



هنرمندی که خودش را بیان کرد

استفن توماس پاستیس در 16 ژانویه ی 1968 در سان مارینو ی کالیفرنیا متولد شد، از کودکی به نقاشی گرایش داشت، هر بار که به سبب بیماری در منزل می ماند با تشویق مادرش خود را با نقاشی سرگرم می کرد.

 استفن به حدی به کاریکاتور دلبسته شد که می خواست کاریکاتوریست شود، ولی احساس می کرد برای موفقیت شانسی ندارد. از آن جایی که عضویت در سندیکای کاریکاتوریست ها، تنها شرط چاپ کارتون هایش در روزنامه ها بود، و چطور می توانست عضو سندیکایی شود که سالانه 6000 کارتون عالی برایش فرستاده می شد و تنها یکی برگزیده می شد ؟ یک در 6000!!! کورسوی امیدی دیده نمی شود.

استفن که به گفته ی خودش نقاشیش ممتاز نبود، به دانشگاه کالیفرنیا رفت و سیاست خواند، سپس به مدرسه ی حقوق رفت تا وکیل شود، اما رویای کارتون رهایش نمی کرد، سر یکی از کلاس های ملالت آور حقوق بود که نخستین شخصیتش را آفرید: موش، کاراکتری که از درونش جوشید، صدای خودش بود و او را بیان می کرد. « اولین بار که موش رو کشیدم، خیلی صادق بود،آن اولین کاراکتری بود که به ذهنم رسید، وقتی رو کاغذ آوردمش ، حس کردم صدای منه و برای من کار کرد.»

در سال 1993 کارش را به عنوان وکیل بیمه آغاز کرد، از این کار متنفر بود، ولی ظاهراً چاره ای نداشت، باید زندگیش را تأمین می کرد؛ به هر حال به کشیدن کاریکاتور ادامه داد و کاریکاتورهایش را مرتب برای سندیکا می فرستاد، و آن ها هم نامهربانانه جملگی را رد می کردند، حتی موش را.

سر یکی از پرونده های اعصاب خردکن، از دفتر بیرون زد و تا سانتا رزا رانندگی کرد، می خواست « چارلز شولتز» را ببیند. شنیده بود کافه ای در سانتا رزا پاتوقِ خالق کارتون بسیار محبوب «پیناتز» است.

درست گفته بودند اسپارکی ( چارلز شولتز) برای صرف صبحانه به کافه آمد، استفن مثل احمق ها جلو رفت و گفت :« سلام اسپارکی، من استفن پاستیسم و وکیلم.» رنگ از رخسار شولتز پرید، فکر کرد برایش احضاریه آمده است، که استفن با جمله ی « ولی کاریکاتور می کشم.» سؤتفاهم را برطرف کرد. اسپارکی تعارفش کرد که بنشیند تا با هم گپ بزنند، استفن نمونه کارهایش را به چارلز نشان داد، او با دقت نقاشی ها را بررسی کرد و راهکارهایی برای بهبود کار به او ارائه داد، پس از یک ساعت گفت و گو کاریکاتوریست ها با هم عکس یادگاری انداختند و از هم خداحافظی کردند، استفن با خوشحالی به سمت خانه می راند.

استفن به دفترش برگشت، انگار شعله ای در قلبش روشن شده بود، تصمیم گرفت کارتون را جدی بگیرد، هرچند سندیکا هنوز نامهربان بود، آن زمان « اسکات آدامز» پرفروش ترین کارتونیست بود، استفن کتابهای Dilbert را خرید، تمام سری را با دقت مطالعه کرد و از سبک نگارش اثر الگو برداری کرد، سپس کتاب Your career in the comics اثر « لی نوردلینگ » را خواند، بعد 200 تا کارتون کشید، 40 تا از بهترین هایش را انتخاب کرد تا به سندیکا بفرستند، ولی ترسید، می ترسید دوباره کارش پذیرفته نشود، بنابراین آنها را مخفی کرد. دو سال بعد یکی از دوستان دانشگاهیش آن ها را دید و تشویقش کرد به راهش ادامه بدهد.

استفن امیدوارانه آثارش را برای سندیکا فرستاد و دوباره جواب رد آمد، اما این نه، مثل آری بود، سردبیر « کینگ فی چرز» در نامه ای به او گفت استعدادکی دارد و با کوشش بیشتر موفق خواهد شد. یونایتد هم آثارش را در وبگاهش گذاشت، هنگامی که اسکات آدامز خالق Dilbert کارتون هایش را دید، از آن ها خوشش آمد و به یونایند گفت که حامی استفن است.

هشت ماه بعد، از آن شغلِ به گفته ی خودش زجرآور استعفا داد. بله، استفن دیگر آزاد بود، پس از نه سال آزگار، سر و کله زدن با پرونده های حقوقی: « بدترین روز من به عنوان کاریکاتوریست بهتر از زیباترین روزم به عنوان وکیل است.»


آن چه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند، نیما یوشیج اعتقاد داشت کسی هنرمندتر است که خودش را بهتر از دیگران بیان کرده باشد:« دوست من از من پرسید دیگر چه چیزهای تازه که نوشته باشی و جوابی که به او دادم این بود: باید ببینی دیگر به چه دردهایی در زندگی خودم مبتلا هستم.» و این نکته ای است که استفن پاستیس بارها به آن اشاره کرده است، به صادقانه بودن آثارش. شخصیت های داستان های استفان غریبه نیستند ، از خودش و اطرافیانش برای خلق آثارش الهام گرفته است، او به معنای واقعی یک هنرمند است، چراکه هنرش بیان خودش است.

« حتی اگر نتوانید خوب نقاشی کنید ولی طنزتان خوب باشد، ضعف نقاشی به عنوان سبک کارتان پذیرفته می شود و اگر کاری موفق شد مردم آن را به عنوان هنر طبقه بندی می کنند.»


با گذشت 13 سال از معرفی خالق Pearls Before Swine به دنیای کمیک استریپ ، استفن پاستیس همچنان به روند صعودیش ادامه می دهد و آثارش در 650 روزنامه ی معتبر منتشر می شوند. وی تاکنون چند مرتبه برای دریافت جایزه بهترین کاریکاتوریست سال کاندید شده است، و در سال های 2003 و 2006 این جایزه را از آن خویش کرده است. استفان نیم نگاهی هم به دنیای کودکان دارد، او در 26 فوریه 2013 کتاب Timmy Failure را برای کودکان نوشت. کتابی که به سری سوم هم رسیده است و در فهرست پرفروشترین کتاب کودکان نیویورک تایمز قرار دارد.



                                                                                                           M.T​​☺
منابع: کتاب فکر بزرگ: دانی دویچ
مقاله ی ارزش احساسات، نوشته ی نیما یوشیج. بهمن و اسفند 1318، مجله ی موسیقی.


این هم چند تا وبگاه کمیک استریپ فارسی






M.T

Sunday, November 22, 2015

Coffee-shop


The room is so silent that the clock ticking can be hear, the book is lying open on the table. Martin is sitting mute in his chair, staring upset at the book. This is his favorite book, so why he is bored?

Martin checks his smartphone again, no good news, Martin lets out a bitter sigh! he has been looking forward to hearing Parmis since this morning, the smartphone rings and makes him a jump, he shouts happily, but his happiness doesn't last, and his eyes get wide with horror. Martin despairs of the voice from the other side, he can recognizes Mary's voice, and wonders what happened to Parmis?

Mary says, " Hello, Martin. I'm sorry to call so late, but I should ask you something?"
Martin, " No problem, what's the matter?"
Mary, " Have you spoken with Parmis recently?"
Martin, " Yes, this morning, she called me, but the call went off. I tried to call her again but there was no reply."
Mary, " When?"
Martin, " At 10 O'clock, I was at the airport."
Mary, " Well, At that time they were safe in the sky, next the wind drifted the balloon to the harbor, and they went to the sea. Didn't she call you from the board?"
Martin is shocked, " Sea? But why?!"
Mary, " She went after the freezer, haven't you heard anything about that?"
Martin, " Freezer? what's that?"
Mary, " Oh, it was a present for her uncle that dropped into the sea."
Martin feels his eyes fill with tears, " So Parmis won't come to Canada tomorrow, will she?"
Mary sighs, " I don't know. I just wanted to ask you."
Martin, " No, Parmis never bypasses me. We will be supposed to meet each other at the airport tomorrow."
Mary, " Right, I can't believe her unexpected trip."
Martin checks Parmis's page quickly, " If she's traveling, where are her selfies? she always posts selfies to Facebook, I'm going to San Fransisco tomorrow."
Mary, " All right, I'll go to the harbor tomorrow morning."



All the friends can hear wedding bells

Sergey and Gloria sit planning for their wedding, Gloria says, " I must look very beautiful on my wedding day." Sergey, " Oh, Don't worry, as you are very beautiful right now."
Just at the moment the glass door opens, and Tina's parents jump into the coffee shop excitedly, they scan the shop for Tina, and then shout, " Where is Tina? where is our little girl?"
Sergey turns pale, he says, " She's gone away, I thought you knew about her trip."

The parents are wide-eyed now, Sergey adds, " She and her close friends." Tina's mother asks, " Where did she go?"
Sergey, " They went in search of the freezer."
The Mother sits in a chair, her head in hands," oh, she was very upset about it, she felt guilty, we shouldn't have left her alone."
The father shakes his head sadly," Who did she go with?"
Sergey, " With Larry and her close friends."

The mother nods, " I can't call her then?"
Sergey, " I don't know, I guess they don't have reception on the board."
The father, " Oh, I see, but she could call from the ship phone, couldn't she?"
Sergey, " Well, maybe they were tired, you'd better wait until tomorrow, she'll call surly."

The parents accept his offer, they are going towards the door that the telephone rings, Flora picks up the phone, then calls Sergey, " Mahta want you on the phone, Sergey."

One of his eyebrows is raised in surprise, he grabs the phone to talk to Mahta. The little girl tells all the story, from Mino's call to her aunt's worry. Sergey is surprised at the news, he says to Mahta, " Don't worried, I'll go to the harbor tomorrow morning. Please Don't tell anyone, especially Parmis's mom."
Mahta promises him and cuts off.

Tina family is watching Sergey with worry, he checks Larry's mobile location on the Google map, his smartphone had been on the board, but he gets so astonished as checks the children's cell phones, they had been in the desert last time. 

Sergey tells the whole truth to Tina's parents, his father says, " So we'll search for them in the sea tomorrow, and how about you?"
Sergey, " And I'll search for them in the desert by air, but keep it secretly."
They agree, and set off for their yacht.


Best Wishes
M.T☺





M.T

Saturday, November 21, 2015

رهایی از محدودیت ها


قطره دریا نمی شود، جویبار به بی کران نمی رسد، اگر بی مرز رهسپار شود. آدمی نیز بسان جویبار مرز و محدوده ای دارد : پرچین دنیا و دیوار سرنوشت حصارهایی است که پرِ پرواز را از بشر گرفته است، نهایت هایی که با سرشت بی نهایتش در تضاد است. طبیعی است که انسان، مشتاق رهایی از محدودیت ها باشد.



  • فرار از محدودیت ؟
 
Last weekend, something happened to our TV. It didn't work. At first, we were upset. But then we talked about our day. It was really fun! Later, we helped our mother and cleaned the house. In the afternoon, my grandfather showed us how to play an old game. We enjoyed it a lot. All day we were busy doing different things. At night, we all were happy. No one talked about TV

فقط برای اطلاع ، این متن یکی از تمرینات کتاب انگلیسی سال نهم متوسطه است. خوب از سرِ کنجکاوی، یک ماه آخر تابستان را با مطالعه بعضی کتابهای دوره ی اول متوسطه سپری کردم. بی تعارف ، از سبک نگارش کتابها خوشم آمد.

و بی شوخی، زندگی هندوانه ی سربسته ای است :) که کلی سورپرایز برای ما دارد: گاهی تلویزیون خراب می شود؛ گاهی هوا طوفانی می شود؛ قطار دیر می رسد؛ هواپیما تأخیر دارد؛ منو رستوران تمام می شود ؛ اینترنت سرعتش پایین می آید؛ آسانسور از کار می افتد؛ بیماری از راه می رسد؛ کارمندان بی کار می شوند؛ زوجین به بن بست می رسند؛سهام داران ورشکست می شوند و حوادث غیر مترقبه ای چون سیل؛ زلزله؛ کولاک یا طوفان نازل می شوند و همه ،حس محدودیت و عدم مدیریت حوادث را به انسان القا می کند، راستی چرا انسانِ نامحدود، محدود است؟ اصولاً محدودیت خوب است یا بد؟


  • محدودیت؛ یعنی من. محدودیت؛ یعنی اثر گذاری

رنگین کمان برای هفت رنگش زیبا است. هفت رنگی که از یک رنگند: رنگ سفید. اما تنها هنگامی که پرتو نور سفید می شکند، هفت رنگش پدیدار می شوند. بدون تجزیه، نور سفید دیگر رنگین کمان نیست. ما همه جزئی از یک کل (روح) هستیم، اما در عین حال به خاطر جسم مان خود را جدا از دیگران احساس می کنیم. واژه ی « من » بیانگر جدایی ما از سایرین و همچنین محدودیت ما است.


یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود

در واقع محدودیت به معنای تنوع و رنگارنگی است. اگر محدودیت نبود، صورتهای متفاوتی وجود نداشت و همه یکی بودیم، اصلاً هستی معنایی نداشت، تنها یکی بود و وجود دیگری غیر از آن نبود.

محدودیت به معنای رابطه ی متقابل نیز است، درست است که با یکی بودن نامحدودیم ولی تنها هم هستیم و هیچ ارتباط و تعاملی وجود ندارد. از همین رو خدا، انسان را آفرید، زیرا می خواست به واسطه ی او با خودش ارتباط برقرار کند.


اهمیت محدودیت

دیوارها از خانه و اهل خانه محافظت می کنند، پرچین ها از باغ و مزرعه، پوست حافظ بدن است و کناره ها و سواحل راهنمای رودخانه به سمت دریا. اگر کناره ها نباشندو رودخانه به اطراف گسترده می شود، هرز می رود و هرگز به دریا نمی رسد.

آگاهی ، استعدادها و عواطف انسان هرگز توسعه نمی یافت ، اگر در شیشه ی سرنوشتش گرفتار نمی شد، چه تناقضی! جهانی ناقص و محدود، قلمرو شکوفایی موجودی با آگاهی نامحدود شده است !

در حقیقت، با زندگی در بی مرزی فرصت شناختن عواطف و احساسات انسانی را از دست می دادیم، پس با قدم نهادن به این دنیا و اسارت در قلمروی بسته  این امکان را به دست آوردیم که آگاهی مان را گسترش داده، عواطف انسانی را تجربه کرده، بر سرنوشت مان تأثیر بگذاریم و آن را به نحوی که دوست داریم بسازیم.


نوآوری ها در آزمایشگاه ها ساخته می شود
همچنان که گل های زینتی در گل خانه 




  • گذر از محدودیت

هرچند که دریافتیم بامحدودیت، انسان نامحدود معنا می شود، هنوز حوصله ی کنار آمدن با مرزها را نداریم و می خواهیم به هر طریق ممکن، دورش زنیم و از دستش فرار کنیم، واقعاً راه گریزی هست ؟

در حقیقت بهترین راه کنار آمدن با محدودیت، پذیرش محدودیت و سود بردن از آن است، درست همان کاری که خانواده ی داستان ابتدای مقاله انجام دادند: از نبود تلویزیون به بهترین وجه استفاده کردند و تعطیلی متفاوت و مفرحی را برای خودشان رقم زدند.

پذیرش محدودیت به معنای تسلیم شدن، احساس ضعف و عملکرد محدود نیست، بلکه با آگاهی باز رفتار کردن و به دست آوردن بیشترین است. محدودیت ها مثل سنگ هایی هستند که سر راه ما قرار می گیرند و می شود رفتارهای متفاوتی در پیش گرفت: مثلاً ماتمزده به سنگ ها خیره شد، شجاعانه از روی آنها پرید و یا خردمندانه از آنها خانه ساخت، بنابراین آن چه در رابطه با محدودیت باید کنار گذاشته شود، رفتار و عملکرد محدود با محدودیت است.


انواع محدودیت

نکته ی دیگری که در ارتباط با محدودیت مطرح می شود، تشخیص محدودیت است. محدودیت های به چهار دسته ی : واقعی، خیالی، مفید و منتظر تقسیم می شوند.

محدودیت های واقعی، همان محدودیت هایی هستند که در موردشان صحبت کردیم، واقعاً وجود دارند و بایست آنها را پذیرفت و زیرکانه با آنها برخورد کرد.

محدودیت های خیالی: محدودیت هایی هستند که تنها در ذهن ما هستند، و واقعاً وجود خارجی ندارند، آنها باید از ذهن پاک شوند.

محدودیت های مفید: محدودیت هایی هستند که گرچه آزاردهنده به نظر می رسند، اما در نهایت برای ما سودمندند و خوب است که با آنها کنار بیاییم.

محدودیت های منتظر: نوعی محدودیت خیالی هستند ولی نه در ذهن یک نفر، بلکه در ذهن خانواده، دوستان و شاید کل جامعه . این محدودیت ها که از گذشته به ما تلقین شده اند تا آمادگی روحی و ذهنی ما منتظر می مانند، و آن هنگام که وجودشان توسط شخصی انکار شد، از بین خواهند رفت. به عنوان نمونه، دوستان و همکاران ادیسون اختراع برق را غیر ممکن می دانستند، ولی این محدودیت در ذهن او نبود، به همین سبب با پشتکار به کارش ادامه داد و به موفقیت رسید.

بیشتر « نمی توانم » ها در واقع « نمی خواهم » است، محدودیتی که ساخته و پرداخته ی ذهن است و هر زمان فکر می خواهم جایگزین نمی خواهم شود، نمی توانم ناپدید خواهد شد. زنبور قهوه ای کرک دار با بالی به طول 0.7 سانتی متر و وزن 1/2 گرم، شاهدی است بر گفته ی غیر ممکنی وجود ندارد. از نظر قوانین آیرودینامیک پرواز با چنین شرایطی ناممکن است، زنبور قهوه ای پرواز می کند، زیرا از این علم بی خبر است.
 


رهایی از محدودیت؛ یعنی پذیرش محدودیت و کنار گذاشتن رفتار و عملکرد محدود با آن است. کلید گشایش درهای تازه، رفتار محبت آمیز با محدودیت است، بهتر است به جای فرار از دنیا، با محدودیت رخ به رخ شویم و با گذر از محدودیت به رشد و تکامل دست یابیم.


زندگی در اینجا و اکنون: پروفسور کورت تپرواین
  M.T☺





M.T

Friday, November 20, 2015

چشم مرا بستند اما هی کبوترهای آزادی ...



« روزی ما هم، وطنی داشتیم و مهربانش می پنداشتیم
به نقشه ای بنگر، در آن خواهی یافتش
اما دیگر نمی شود به وطن برگشت، عزیز من، نمی شود به وطن برگشت.

پارمیس جان سلام

 عروس اروپا این هفته خوراک رسانه ها بود؛ نه به سبب زیبایی تحسین برانگیزش، بلکه به خاطر حوادث تأسف انگیزش؛ آره، پاریس حال و هوای غریبی داشت، با ورود ابرهای تیره ی داعش در آسمانش، آرامش پرکشید؛ اما ایفل نترسید، زیرا مردم دنیا را کنارش داشت، مردمی که با تی شرت ها، پرچم ها و پوسترهای منقش به نماد « صلح برای پاریس » به خیابان ها آمدند و ترانه ی دوستی را سر دادند:« فرانسه ما با توأیم و نمی ترسیم.»

به محض این که ژولیان ، هنرمند فرانسوی، از حمله ی تروریستی آگاه شد، این نماد ساده و در عین حال شکوهمند را خلق کرد و به توییتر و اینستاگرامش فرستاد: برج ایفلی محصور در دایره ای قدرتمند، این نخستین فکری بود که به ذهن هنرمند فرانسوی رسید.

این نماد را در تصویر بالا مشاهده می کنی( البته امیدوارم، مثل ماه شب چهارده، قابل رؤیت باشد) اگر نبود دوباره سمبل صلح برای پاریس را برایت می فرستم.



در گورستان دهکده ی زادگاه من درختی همیشه بهار است
که در بهاران از نو شکوفه می کند
اما گذرنامه های قدیم، دیگر اعتباری ندارد، عزیز من، دیگر اعتباری ندارد...
« اگر گذرنامه ی نداری رسماً در شمار مردگانی.»
اما هنوز ما زنده ایم آخر، عزیز من، هنوز ما زنده ایم آخر!

متأسفانه، پس از عملیات تروریستی داعش، همچون گذشته انگشت اتهام به سوی مسلمانان نشانه رفت. موضوع تازه ای نیست، اصولاً عادت داریم که گناه یکی را به پای همه بگذاریم، اقلیتی مسلمان دست به شورش می زنند و کل اسلام و قرآن و تفکراسلامی زیر سؤال می رود و همه ی مسلمانان انسان های شورشی به حساب می آیند.

به کمیته ی مهاجران رفتم، چارپایه ای دادند که بنشینم
و مؤدبانه خواستند که سال دیگر سری بزنم
اما امروز کجا برویم، عزیز من، امروز کجا برویم؟

به مجلس سخنرانی سرکشیدم، سخنران برخاست و گفت:
« مبادا که وارد مملکت شوند، نان ما را خواهند دزدید.»
از تو و من بود که سخن می راند، عزیز من، از تو و من بود که سخن می راند.

از همین روست که دسته ای از مردمان مغرب زمین احساس می کنند ،وجود شهروندان مسلمان، امنیت کشورشان را به خطر انداخته است؛ افراطی ها، مسلمانان را مهاجران و بیگانگانی می دانند که بایست هرچه زودتر به وطن اصلی شان بازگردند.

در میان این شورش و بلوا، هواپیماهای پناهجویان سوری در فرودگاه های انگلستان به زمین می نشیند و دسته دسته پناهنده ی جنگی از مرزهای آلمان و فرانسه رد می شوند؛ گویی که هر روز اوضاع پیچیده تر از روزهای قبل می شود.

پنداشتم غرش رعد است که در آسمان می ترکد
اما هیتلر بود که بر سر اروپا نهیب می زد:« باید بمیرند!»
آه! مقصودش ما هستیم ، عزیز من، مقصودش ما هستیم.

شکر خدا ما هنوز وطنی داریم، و بی خانمان نشده ایم، ولی این هفته خیلی فکر کردم به  مهاجران، پناهجویان و تمام انسان های آزاده ای که از خانه و دیارشان دور افتاده اند. از کودکی این سؤال برایم مطرح بود که چرا مهاجرها در هر کشوری که باشند اغلب مورد آزار، بی مهری و تبعیض قرار می گیرند؟

و فکر می کردم  اصلاً چرا مرزها وجود دارد؟ خب، برای امنیت و حفاظت در برابر دشمنان. و هنگامی که دشمنی نباشد برای چه؟ لابد برای جلوگیری از ورود مردم سرزمین همسایه.

و ممکن است روزی روزگاری همه ی مرزها برداشته شود؟ پاسخش آری است؛ وقتی صلح، آزادی، کار و رفاه در کشورت باشد چرا به کشور همسایه بروی؟ اما تا آن زمان چه باید کرد؟


به سوی بندر شتافتم و کنار سکو ایستادم
ماهیان در آب می جستند. چه آزاد بودند!
فقط ده قدم فاصله بود، عزیز من، فقط ده قدم فاصله بود.

یکی دیگر از ماجراهای جالب این هفته ، به شبکه ی اجتماعی تلگرام مربوط می شود. شنبه شب، درست بعد از ارسال مطلبم به بلاگر، فیلم بامزه ای را در تلگرام دیدم: جوانی که تلفن همراهش را گم کرده بود از مردم استدعا می کرد تصاویر خانوادگیش را در تلگرام منتشر نکنند، من واقعاً متوجه نشدم این فیلم جدی بود یا شوخی، چون همراه این فیلم، فیلم دیگری بود که فیلم اولی را دست انداخته بود.

از شوخی گذشته، با این که تو این دوره زمانه دامنه ی حریم خصوصی اشخاص به وسعت دنیا امتداد یافته است، ولی این حادثه ممکن برای هر شخصی اتفاق بیفتد، بله، ممکن است تلفن همراه مان را گم کنیم و ندانیم کجاست و بترسیم از این که دیگران تو گوشیمون سرک بکشند و آبرویمان را بریزند؛ راستی در این مواقع چه باید کرد؟

در یکی از داستان هایم چند تا اپلیکشین ردیاب را معرفی کردم، کافی است سری به گوگل پلی بزنی و کلمه ی GPS tracker  را جست و جو کنی و از فهرست موارد پیدا شده، بهترین را برگزینی و روی گوشیت نصب کنی.

اگر هیچ ردیاب جی پی اسی در گوشیت نصب نبود، هنوز جای امیدواری هست؛مثلاً ایرانسلی ها می توانند با استفاده از نمای دوستان و خانواده آخرین باری را که تلفن همراه شان روشن بود را ردیابی کنند و راه های دیگر.

بهتر است سری به این مقاله بزنی، هرچند که اکثر راه حل های ارائه شده برای کشور ما کاربردی ندارد.

به جنگل پناه بردم، مرغان بر درخت ها می خواندند
هرگز سیاستمدار نداشته اند که به هوای دل خویش می سراییدند
آخر آنها از نژاد بشر نیستند، عزیز من، آنها از نژاد بشر نیستند.
به خواب می دیدم آسمان خراشی هزار طبقه پیش رویم است
با هزاران روزن و هزاران در و پنجره
اما یکی هم از آن ما نبود، عزیز من، یکی هم از آن ما نبود.

در ضمن برای فراگرفتن 15 نکته ی جالب درباره ی گوگل می توانی سری به این صفحه بزنی.

در بیابانی درندشت زیر بارش سرد برف می گریختیم
ده هزار سرباز از این سو بدان سو می شتافتند
در پی من و تو بودند، عزیز من، در پی من و تو بودند.

سراینده ی این شعر زیبا آدن ، شاعر انگلیسی، است. او این شعر را در وصف آلمانی هایی سروده که طی جنگ جهانی ناچار به ترک وطن و زندگی در دیار غربت شدند.



M.T ☺
به امید صلح پایدار در سراسر جهان

Meet Jean Jullien, The Artist Behind The "Peace for Paris" Symbol

How to use Google Maps navigation offline without internet

How To Track Your Lost Android Phone Without Installed Tracking App

Can't Remember Last Night? Google Might Be Able To Tell You Where You've Been


حامد جان تولدت مبارک




M.T

Monday, November 16, 2015

Sunset

   7

 deer

 The children place their belongings into the balloon and Uncle Larry sets up the balloon.The desert glows coppery in the late afternoon sun and the passengers are ready for flight. Parmis sighs deeply, " It was a good thing that we got lost." Uncle Larry laughs, " That's right,  I had a pleasant day."

The desert is adorable when the balloon is floating across the orange sky. Although the Scenery is awesome, Uncle Larry still has the feeling that something is wrong with the balloon, it seems a little lighter!  Uncle Larry glances around quickly and notices one of the children is missing, then he asks somewhat frightened, " Where is Tina? did she get in?"

All eyebrows are raised in surprise. Armis cries, " Oh no, we left her. " Parmis says, " How? I myself saw her getting in." Mino admits her too. In fact, Tina got into the basket, but she slipped out with her iPhone a few minutes later.

" She's over there. " Armis says as waves a hand towards the river. Uncle Larry looks down and sees a fawn drinking water from the river, he looks closely and finds Tina standing behind a rock, taking a video of the young deer." Uncle Larry says angrily, " Call her." Mino shouts loudly, " Tina! Tina! Come here this instant."

As soon as the fawn hears Mino's voice, it scares and runs away. Tina also runs after it. Uncle Larry says, " Where is she going? Call her to come back." Parmis shakes her head, " They went away. We had to land now, she may get lost." Armis nods, " Yes, the deer runs much faster than our balloon." 

The balloon lands at the desert again, Mino tells, "Can we come with you, we're afraid of the dark? " Uncle Larry looks up at the sky, it is not yet dark. However, he agrees with her offer because he felt it would be wrong to leave the children alone in the balloon.


Tina chases the fawn, and the others follow her as swiftly as they can.  It begins growing dark, and the deer keeps on running fast; now Uncle Larry is out of breath, but he has to go on. The deer runs, and runs until it disappears and leaves Tina alone.

Tina stands staring into the distance, a teardrop shines in her eyes, she is tired , so are the others. Uncle Larry says, " Let's sit down for a little while, Remember we have to come back so soon." The little girls sit down on the ground but Tina, Uncle Larry looks at her until she notices him and sits beside the others. Uncle Larry asks, " Why did you leave the balloon?"

Tina, " I couldn't miss a perfect video. " Mino clenches her fists, " You are very Selfish. It's all  fault Uncle Larry, he shouldn't have recharged your iPhone."
Tina gazes at the sands, " Sorry, I'm fond of making video.   I breathe with it, believe or not."

" Come on! it's getting too late. " Uncle Larry says as they get their breath back, the little girls get up and head silently for the balloon, when they reach the same place, their eyes grow wide in surprise, Mino asks, " Where is the balloon?"
Armis cries, " Someone has stolen it."


Uncle Larry points at the sky, " It's over there . what's next surprise?"
Mino, " Who are they? Where were they until now?"
Parmis, "Gee,  the balloon's flying too low, it'll hit the cactus."


The robbers are a few men who are standing in the basket, and ridding a few feet over the cactus, they wave and the children wave back.
Mino frowns, " Dumb Girls! you all drive me mad, they've stolen our vehicle." then begins shouting at the balloonists, " It's ours-- Bring it back."

The men only laugh, and wave them goodbye. Our passengers look very disappointed, Parmis sits on a stone, and shouts at Tina, " You are to blame for all this mess." and bursts into tears, " Oh, My flight to Canada will be missed."
Tina, " Don't raise your voice, Parmis."
Armis cries , " We'll die of thirst and hunger."
Mino, "  Hope still glimmers as we have the river."
Armis cries, " Anyway, we will die."

Uncle Larry brings a bitter smile on his face, " No, we won't. Don't cry, we'll save. A town must be nearby, but we have to walk faster. "
The children look unhappy, they feel very tired out. Parmis asks, " So we'll be in Canada tomorrow, won't we?"
Uncle Larry shrugs, " I don't know. "

It has gone by about an hour, they go stamping along the river that they get to a group of men are walking quickly, a glimmer of hope emerges in their eyes, the tribe joins the group happily.
The men look Mexican, uncle Larry asks them, " Are you Mexican?"
One of the men shakes his head, " No, now we all are American," and bursts into laughter, so do the other men.
Uncle Larry smiles, " Where are you going?"
The group's leader, " To town."
A grin spreads across Uncle Larry's face, " Great, we're going there too. Can we come with you then?  we just missed our vehicle."
The leader, " Your vehicle?"
The children, " Our hot-air balloon."
The men look at one another and start laughing loudly,  the tribe is shocked by their laugh , the leader says, " The balloon was yours then? we saw it, a few friends of ours have borrowed it."
Mino clenches her fists, " Loan? you must be joking."
The men knit their brows, uncle Larry signals Mino to keep quiet, then smiles at the men, " the town is nearby then? "
The leader, " The nearest town is about  a mile away," he adds grinning, " You can come with us. You are very lucky as I'm expert, Don't worry about work, I will deal with them, money talks."
Uncle Larry says with embarrassment, " I have no money now, I left our belongings in the balloon."
The leader smirks, " Something for Nothing?  I'm sorry ,Man."
 Uncle Larry, " My family will pay your fee, trust me, Man."
Mino points at Tina, " Let her pay, she's wealthy."
The leader stares at Tina's iPhone, " No, it isn't enough, I talk about more than ten thousands."
Mino, " Please accept this, We will pay the remaining soon."
Larry turns to Tina, " Can you lend me your iPhone till tomorrow?"
Tina begs, " No, I can't lose my iPhone, Please."

Armis, " Whose fault is it that we missed our vehicle?"
Parmis, " Of course, Tina.  if she hadn't got off the balloon, we would arrive in the town by now."
For a few minutes Tina hesitates, then she hands her iPhone to the leader in tears, and they all go on moving towards the town.

Ten minutes later, they hear the sound of guns firings and the border patrol surround them, the leader runs away, but an agent fires into the air, he says, " Don't shoot, I surrender."

Uncle Larry and the girls are frightened and happy at the same time, Parmis says to a BP agent " We're looking forward to seeing you, our vehicle is stolen."
The man's eyes grow large, " Your vehicle?"
Uncle Larry, " Our balloon, we want to inform you that our balloon has been stolen."
The patrolmen begin laughing at them, one of them says, " Oh, I see. You crossed the border by balloon, you are arrested."
Uncle Larry, " Don't pull my leg, I'm an American from head to toe."
The BP agent says laughing, " All these men say the same, you are all American and I'm fed up  with listening to all this talk."

 Ignoring Larry's words, the patrolmen arrest them and deport to Mexico.

Uncle Larry is  in for a big surprise again?


Best Wishes
 M.T☺





M.T☺

درست نیست که



شنیدید می گویند « هر کی نان دلش را می خورد.» ؟ با داستان امروز به یاد یکی از دوستان خوش قلبم افتادم، در حالی که همه ی دوستانم درآمدشان را برای آینده ی خودشان سرمایه گذاری می کردند، او با حقوقش جهیزیه ی خواهرش را فراهم کرد، خواهری که هم بزرگتر از خودش بود و هم بیکار .دوستانش می گفتند چقدر ساده است! چرا او کار کند خواهرش خوشبخت بشود؟ پر بیراه هم نمی گفتند.

به هر حال، دوستم بدون توجه به حرفهای مردم راه خودش را رفت و از خوشبختی خواهرش واقعاً خوشحال بود، هر وقت از خواهرش صحبت می کرد، چشمانش چنان برقی می زد که هر کسی از فاصله ی چند فرسخی می توانست محبت قلبی این دختر را احساس کند و فکر می کنید او ساده بود؟ سال ها بعد متوجه شدم که چه دختر باهوش و دوراندیشی بوده، او زودتر از تمام کسانی که تنها به آینده ی خودشان فکر می کردند ازدواج کرد و به قدری که او خوشبخت شد، دوستانش سعادتمند نشدند.

نه بار از ده باری که دستانت را به سوی کسی دراز کنی، به سوی تو می آید، زیرا به راستی او همان چیزی را نیاز دارد که شما نیاز دارید.
                                                 لئو بوسکالیا






دو برادر در مزرعه ای با یکدیگر کار می کردند. یکی از آن ها ازدواج کرده بود و خانواده ی پر جمعیتی داشت. برادر دیگر مجرد بود. در پایان روز، دو برادر، همه چیز را به طور مساوی با هم تقسیم می کردند، هم محصول و هم سود را.

یک روز برادر مجرد با خودش گفت: « درست نیست که ما محصول و سود آن را به طور مساوی تقسیم کنیم. من مجردم و نیاز زیادی ندارم.» بنابراین هر شب کیسه ای گندم از انبار خودش برمی داشت ، سینه خیز وارد مزرعه ای که بین خانه هایشان قرار داشت، می شد و در انبار برادرش می ریخت.

در این ضمن برادری که متأهل بود با خودش گفت :« درست نیست که ما هم محصول و هم سود را به طور مساوی بین هم تقسیم کنیم. من متأهلم و همسر و چند بچه دارم که در آینده از من مراقبت خواهند کرد. برادرم کسی را ندارد که در آینده از او مراقبت کند.» بنابراین هر شب کیسه ای گندم برمی داشت و داخل انبار برادرش می ریخت.


سال ها هر دو مرد گیج شده بودند که چرا مقدار گندم شان کم نمی شود، تا این که شبی تاریک دو برادر به یکدیگر برخوردند. مشخص شد که چه اتفاقی افتاده بود. هر دو کیسه هایشان را به زمین انداختند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.

همیشه یک برنده باشید: پرمود باترا، ویجی باترا














M.T

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com