This blog is about books, eBooks , my memories .

Saturday, March 19, 2016

عید شما مبارک






«ساقیا سایه ی ابرست و بهار و لب جوی
من نگویم چه کن ار اهل دلــی خود تو بگوی

دو نصیحت کنمت بشــــنو و صد گنــــج ببر
از در عیـــــش در آر و بــره عیـــب مپوی

شـــکر آن را که دگر باز رسیدی به بـــهار
بیخ نیــــــکی بنشان و ره تحـــــــــقیق بجوی

گوش بگـــــــــــشای که بلبل به فغان میگوید
خواجه تقصیر مفرما گــــــــــل توفیق ببوی

گفتی از حــــــــــــــافظ ما بوی ریا می آید
آفرین بر نفســـت باد که خوش بردی بوی.» 


سلام، الآن ساعت دو و چهل و یک دقیقه ی بامداد است، بنابراین کمتر از پنج ساعت و بیست دقیقه تا تحویل سال باقی مانده است. پیشاپیش آغاز سال یک هزار و سیصد و نود و پنج خورشیدی را به شما دوستان و همراهان گرامی شادباش می گویم و سالی پر خیر و برکت برایتان آرزومندم.

بنا داشتم که این پست را در آخرین دقایق سال نود و چهار منتشر کنم، اما درست در همان لحظه یک مشکل فنی پیش آمد. این درسی است که من از این چند سال آن لاین بودن فرا گرفتم هرگز قول ندهم چون یک شیطونکی منتظر نشسته تا برنامه های مرا بر هم بزند، برای همین است که من معمولاً یکهویی و بی خبر کارهایم را انجام می دهم، برنامه های اصلی را ناچارم در ذهنم انجام بدهم و برنامه ی بی اهمیت را روی کاغذ می آورم، امیدوارم این شیطونک ها دور و بر شما نگردد، اما اگر هم داشتید به توصیه ی من عمل کنید، من از وقتی این مدلی کار می کنم کمتر اعصابم بهم می ریزد، و خاطرم آسوده است.

آره، به خاطر همین، اول که داستان خودم و سبزه ام را شروع کردم نگفتم چه قصدی دارم، می خواستم یک مقدار بار گناهم سبک بشود، تو این چند سال کلی عکس های خوشگل از عکاس های حرفه ای تو وبلاگم گذاشتم، اما هیچ عکسی از خودم ! البته رو تصاویر زیاد کار کرده بودم، اما عکسی ننداخته بودم، عکاسی را دوست دارم، اما زیاد اهلش نیستم. چه دردسرتان بدهم، هر بار که به صفحه ی pixabay می رفتم و نوشته بود اوه، پروفایل شما زیادی سفید است، شرمنده می شدم، با خودم قرار گذاشتم تا پایان امسال حداقل ده تا عکس بگیرم، و حالا گرفتم.( هنوزم پروفایلم سفید است :))

البته من عکاس نیستم، یکی از دلایلی هم که عکس نمی گرفتم همین بود، می گفتم چرا باید عکسهای بی کیفیتم را رو اینترنت منتشر کنم، و آبروی خودم را ببرم، اما خوشبختانه این چند هفته ی اخیر تقریباً هر روز مکتوب را می خواندم و آن مرا به مسیر درست هدایت کرد، حوصله ندارم کتاب را بیارم، جمله ی دقیق را بعداً می نویسم اما مفهومش این بود که همیشه کسانی وجود دارند که کاری را بهتر از شما انجام می دهند، لازم نیست به آنها حسادت کنید یا این که کارتان را رها کنید، فقط کار خودتان را با عشق انجام دهید، چون تنها چیزی که دنیا به آن نیاز دارد عشق است و تنها چیزی که در این دنیا باقی می ماند عشق است.

آره، خوشبختانه من سال ۹۴را با خواندن یک کتاب عالی به پایان بردم، و این کتاب هدایتم کرد که در مسیر درست حرکت کنم، مثل همیشه کارم را انجام دهم و به آخر و عاقبتش فکر نکنم، چون آخر و عاقبتی وجود ندارد، خدا از من نمی پرسد چقدر عکس گرفتی یا چند تا داستان نوشتی، خدا از من می پرسد کارهایت را با عشق انجام دادی، توانستی بازتاب خوبی برای عشقی که در قلبت گذاشتم باشی یا نه؟

نمی دانم آن روز، روز موعود چه پاسخی در آستینم داشته باشم، اما دیگر مطمئنم خدا نمی پرسد بهترین بودی یا نه؟ فقط می پرسد سعی کردی به بهترین نحو عشق بورزی، همان طور که خودم عشق می ورزم. امیدوارم که پاسخم این باشد سعی کردم یک کمی سعی کردم فقط یک ذره شاید هم یک قطره ، پاسخم را نمی دانم، اما خدا کند همین خط بالا باشد تلاش کردم شاید یک ارزن شاید به قدر یک دانه ی گندم یا جو؟ پاسخ شما چیه، نکند مثل حافظ ریاکار باشیم :)


پیوست: در ضمن حالا می دانم عمرم را بیهوده هدر ندادم، چون همیشه کوشیدم به خودم یا دیگران خوبی کنم. یک نفس راحت 

پیوست ۲: سبزه ی مرا دیدید  که دیروز چقدر ژولیده بوده است، این وضعیت من بود در آخرین روز سال، این اولین سالی است که این قدر ژولی پولی هستم :) عوضش با عشق کار کردم. :) حالا ساعت ۳:۱۳ است. 
 

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com