This blog is about books, eBooks , my memories .

Thursday, July 25, 2013

فرزندتان را صد میلیون می فروشید؟


 

 

سلام پارمیس خوبم

 

چطوری؟ خوبی؟ منم بد نیستم. کمی ناراحت بودم، اما حالا بهترم. به هر حال این نتیجه دوستی با حقیقت است. ترجیح می دهم حقیقت تلخ را بشنوم تا دروغ شیرین را، بگذریم

 

خب، به سراغ تیپ های این هفته می رویم. مهم ترین تیپ این هفته ترخیص برادرم از بیمارستان بود. البته او هنوز به بهبودی کامل دست نیافته است و الان در منزل بستری است ، اما به لطف خداوند به زودی سلامتی خود را به دست می آورد

 

اما جالب ترین تیپ این هفته برای من مطلبی بود که با ایمیل دریافت کردم

 

فرزندتان را صد میلیون دلار می فروشید؟

 

سوال جالبی است، نه؟ خب، اکثر مردم معمولاً می گویند: « چه سوال احمقانه ای؟ معلوم است که نه ، فرزندم را به هیچ قیمتی نمی فروشم.»  اما نویسنده از طرح این سوال هدفی دیگری در ذهن  داشته است . هدف او یاد آوری لحظاتی است که فرزندانمان دور از ما به سر می برند، لحظاتی که ما در خارج از خانه ، در محیط کار به دور از فرزندانمان هستیم ، در حالیکه فرزندانمان در مدرسه ، یا خانه هستند. حتی زمانی که ما در خانه هستیم ، مشغول امور منزل، صحبت کردن با تلفن، تماشای تلویزیون، مطالعه کتاب و یا باغبانی هستیم و آنها در کنار ما یا در اتاق خودشان باز هم تنها هستند، سهم آنان از اوقات ما خیلی کم و گاهی هیچ است. زمانی که ما به خود می آییم ، دیگر برای جبران گذشته دیر شده است، آنها دیگر بزرگ شده اند و نیازی کمی به ما دارند. در واقع بیشتر والدین بدون آنکه خود متوجه باشند فرزندانشان را به بهای ناچیزی می فروشند. مهم نیست که مرد باشیم یا زن. پدر باشیم یا مادر. مهم این است که سهم فرزندمان از اوقات ما چقدر است؟ چقدر به آنها اهمیت می دهیم و چه قدر از لحظاتمان را با آنها سپری می کنیم؟ این سوالی است که خیلی وقتها به آن فکر می کنم

 

من مادر نیستم و فرزندی ندارم. اما می دانم که بچه ها چه قدر زود بزرگ می شوند، زیرا من رشد کردن و پرورش یافتن کودکی را در کنار خود نظاره کرده ام. خواهر کوچک من 16 سال از من کوچکتر است. زمانی که او دیده به جهان گشود، خواهر دیگرم عاشقانه به مراقبت از او پرداخت. سپس من در شرکتی به کار مشغول شدم و از 7 صبح تا  7 شب در آن جا کار می کردم. بنابراین وقتی به خانه می رسیدم ، خسته تر از آن بودم که به حرفهای او گوش دهم . بنابراین رابطه من و او آن روزها خیلی عادی بود ، تنها با خرید هدیه و اسباب بازی و لباس می توانستم علاقه خود را به او نشان دهم، اما کاملاً مشخص بود که من برای او مثل غریبه ها بودم

 

زمانی که من شرکت را ترک کردم،همه چیز تغییر کرد. من و او مدت زمان زیادی برای بودن در کنار یکدیگر در اختیار داشتیم. ما از وقتی که از خواب برمی خاستیم تا شب که به خواب می رفتیم را در کنار یکدیگر می گذراندیم. علاوه بر خانه در خارج از منزل نیز او همواره همراه من بود. به هر مکانی که می رفتم او را با خود می بردم. حتی هنگام پر کردن فرم های استخدام نیز او در کنارم بود. گاهی دیگران گمان می کردند که او دختر من است و می گفتند: « تصور نمی کردیم که دختری به این سن و سال داشته باشید و یا اینکه خیلی زود مامان شدید »  و من توضیح می دادم که این خواهر کوچکم است

 

او به هر کاری که من و خواهر دیگرم انجام می دادیم علاقه مند بود و هر کاری را به سرعت فرا می گرفت . در این سالها به کارهای مختلفی پرداخته ام و او نیز همه را به خوبی ، حتی بهتر از من یاد گرفته است. حالا اطمینان دارم که مهم نیست که در آینده چه شغلی را برگزیند به هر حال او در هر شغلی موفق خواهد شد

 

روزهایی که با او گذشت ، گاهی برایم خیلی طولانی و خسته کننده بود. گاهی دوست داشتم مطالعه کنم، یا مدتی کوتاه را درتنهایی و سکوت بگذرانم.  اما او همیشه با عروسک هایش در کنارم بودند و به تدریج آنها بخش اصلی زندگیمان شدند. من باید تمام فیلم هایی که او می ساخت را می دیدم ، گاهی در هنگام تماشای فیلم ها می خوابیدم . او ذهن خلاقی داشت ، هر روز چند داستان تازه را در ذهن می پروراند و سپس با عروسک هایش آنها را برایم اجرا می کرد و می گفت این فیلم تازه من است. به هنرپیشه ها و خواننده ها علاقه زیادی داشت و زمان زیادی را صرف جمع آوری تصاویر آنان می کرد

 

به تلفن همراه علاقه زیادی داشت، وقتی برای خودم خط خریدم یکی هم برای او خریدم و خواهر مهربانمان هم برایش یک گوشی خرید. ما با موبایل از نمایش های  او فیلم می گرفتیم ، صدا ضبط می کردیم ، عکس می گرفتیم و کلی کارهای جالب انجام می دادیم. نقاشی هایش هم روز به روز قشنگ تر و واقعی تر می شدند و من عاشق آنها بودم و هستم

 

کودک باهوش ما به درس خواندن علاقه ای نداشت. اوایل با جدیت و سخت گیری او را به درس خواندن وا می داشتم، اما به تدریج متوجه شدم این روش ، روش موثری نیست. بنابراین از زبان خودش برای آموزش او بهره جستم . او به عروسکهایش علاقه فراوانی داشت و دلش می خواست آنها درس بخوانند ، من هم پذیرفتم. عروسکها به کلاس می آمدند ، درس می خواندند و نمره های خوبی هم می گرفتند. آنها عروسک های باهوشی بودند

 

خواهر کوچکم نیز درس های زیادی به من آموخت . او مهارتهای زیادی داشت و دارد. هروقت در بازیهای کامپیوتری قرار است از یک مکان خیلی بلند بپرم او را صدا می زنم او خیلی خوب پرش  ها را انجام می دهد  و چون از کودکی با فتوشاپ برای خودش عکس درست می کرده است ، الان کارش در فتوشاپ هم خوب است

 

اگر چه ما لحظات شیرین زیادی را در کنار هم داشتیم اما دقیقه های اندوه باری را نیز در کنار یکدیگر تجربه کردیم. گاهی با هم نمی ساختیم، دعوایمان می شد و به یکدیگر حرفهای ناراحت کننده می زدیم و یکدیگر را می رنجاندیم . حتی آرزو می کردیم دیگر هیچ وقت یکدیگر را نبینیم. یک بار مادرم وقتی ما را در حال مشاجره دید گفت:« قدر لحظاتی را که در کنار یکدیگر هستید را بدانید تا بعداً پشیمان نشوید. من چند خواهر و یک برادر داشتم . ما هم مثل شما گاهی با هم دعوا می کردیم ولی یکدیگر را خیلی دوست داشتیم. اما حالا بیش از سی سال است که یکدیگر را ندیده ایم و از هم اطلاعی نداریم.» آن روز ما از دعوا دست کشیدیم و تصمیم گرفتیم کمی مهربانتر باشیم

 

خیلی زود خواهر کوچولوی من بزرگ شد. ما دیگر با همدیگر کارتون های بامزه را نمی دیدیم و نمی خندیدیم. او یک نوجوان شده بود و مثل سایر نوجوانان به دوستانش بیش از دیگران اهمیت می داد. دغدغه اش ، دنیایش و حتی آرزوهایش دیگر تغییر کرده بود. غنچه کوچولوی ما حالا شکفته بود و به گلی زیبا تبدیل شده بود ، من سعی کردم سهم کوچکی در روزهای کودکیش داشته باشم و او هم نقش مهمی در روزهای جوانی من داشت. اکنون تنها می توانم لحظات خوشی را که  از او در ذهنم نقش بسته است را به یاد آوردم و لبخند بزنم

 

امیدوارم همه ی کودکان و نوجوانان سهم بیشتری از  پدران و مادران خود داشته باشند. فکر می کنم یکی از مزایای عصر اطلاعات این است که پدران و مادران می توانند دفتر خود را به منزل آورده و فرزندانشان را از لذت بودن در کنار خود بهره مند سازند . اما یادمان باشد بودن به تنهایی کافی نیست. او باید حضورمان را  در کنار خودش احساس کند . با صرف بخش کوچکی از وقتمان می توانیم  خاطرات زیبایی را برای او جاودانه سازیم

 

قبل از اینکه این مطلب را بخوانم ، ناراحت بودم . اما در حین خواندن این مطلب خنده ام گرفت. در قسمتی از مطلب نوشته بود شما برای درمان بیماریتان به نزد  دکتر می روید و نه گوگل . خب ، این قسمت برای من خیلی بامزه بود و با مفهوم. فکر می کنم هر کس سبک خاصی در کارهایش دارد ، من بعضی کارها را به سبک خودم انجام می دهم حتی اگر راه گوگل بهتر هم باشد، اما من ،من هستم. هر کسی شیوه خودش را دارد. ( در ضمن گوگل سرویسی دارد که می توانید با ارائه عکس ها رادیولوژی و آزمایشات به آن در مورد بیماری خود اطلاعات لازم را به دست آورید، البته آن وقت احتمالاً تمام مردم دنیا از بیماری شما با خبر شده اند

 

موزیلا هم فیلم تازه ای برای نمایش ارائه داده است. هنوز فیلم را ندیده ام ، اما فیلم هفته ی قبلش را خیلی پسندیدم . زیبا و ساده و بامزه و خلاقانه بود . واقعاً جالب بود.

 

جدیدترین خبر هم این است که حزب الله در لیست تروریست ها قرار گرفته است. تعجبی ندارد من که می گویم در این دنیا همه چیز وارونه است( تصور نکنید که من جزء حزب الله هستم ، من هنوزهم روباهم)

 

 

Is Your Kid Worth $100 Million?

 

 

با بهترین آرزوها

M.T

 
 
 
 

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com