This blog is about books, eBooks , my memories .

Sunday, June 1, 2014

خاطرات سوخته ، قدر تک تک نفسهایت را بدان


Image: pixabay,cc
__________________________________________
من معمولاً یکشنبه ها نمی نویسم ، یکشنبه ها ی من به فکر کردن درباره ی طرح داستانم ، دانلود عکس ها و تحقیق می گذرد ، اما این یکشنبه یک کمی با بقیه ی یکشنبه ها متفاوت است ، نمی خواهم  داستان خودم را منتشر می کنم ، می خواهم داستانی را که قبلاً منتشر شده را یادآوری ( بازنویسی ) کنم ، چون امروز میلاد حضرت ابوالفضل (ع) و روز جانباز است

من شخص حساسی هستم ، بنابراین همیشه یکی از  دلمشغولیهایم موضاعاتی است که دیگران به سادگی از کنارش عبور می کنند ، و یکی از این موضوعات جانبازان است ، بیایید از برگه ی هشتم شروع کنیم ، چند سال قبل علاوه بر دوچرخه ، کتاب همشهری ضمیمه ی همشهری پنج شنبه بود. یکی از این کتابها " خاطرات سوخته "  خاطرات یکی از شهدای شیمیایی است ، خواندن چند برگ از این کتاب خالی از لطف نیست


​Image: pixabay,cc

برگه ی هشتم

امروز از گردان مرخصی گرفتم و همراه برادرم که در لشکر مسئولیتی دارد به یک روستای مرزی در استان کردستان رفتیم . متأسفانه تا آخر سفر هم نفهمیدم نام این روستانی کوچک چیست. چون تمام مردم آن به شهادت رسیده اند . آن هم با گاز شیمیایی اعصاب . هنوز یک ماه از حمله ی شیمیایی صدام به حلبچه با گاز اعصاب نگذشته است و برخی صحنه ها که در فیلم ها و عکس ها از حلبچه دیده ام ، برایم تداعی می شود

گاز اعصاب بلافاصله پس از تأثیر بر انسان ها و حیوانات و مرگ آنی آن ها ، در محیط تجزیه می شود و اثری در آب  و خاک محیط به جا نمی گذارد . تنها با بررسی کیفیت مرگ افراد می توان نوع گاز را تشخیص داد

در حلبچه ، مردم هنگام فرار بر زمین افتاده و جان داده بودند و آثاری اززجر و درد در آن ها دیده نمی شد . اما مردم این روستای کوچک با ده بمب مورد حمله قرار گرفته ، پس از درد و زجر فراوانی به شهادت رسیده اند. چنگ زدن به موی خود ، لباس یا خاک را در اغلب آن ها دیدم

ظاهراً گاز اعصابی که در حلبچه استفاده شده بود، اول مغز را از کار می اندازد ، لذا مرگ در آرامش رخ می دهد. درحالی که در این نوع گاز ، تا آخرین لحظه ی جان دادن ، مغز هوشیار است و ریه در اثر واکنش طبیعی خود پر از آب می شود و خفگی با ریه ی پر از آب خیلی دردناک است

استقبال مردم حلبچه از ایرانیان وجود حقیر صدام را به خشم آورد و دستور استفاده از گاز اعصاب با مرگ آسان را داد و معلوم نیست با چه خصومتی دستور بمباران وسیع این روستا را داده است و از مرگ زجر آور آن ها لذت برده است

_______________________________________________________

​Image: pixabay,cc

سارا یکی از همکلاسانم دختر بسیار خوبی بود ، یک دختر مؤمن اما قابل اعتماد ، واقعاً قابل اعتماد. می توانستی درباره ی هر موضوعی بدون ترس با او صحبت کنی ، خیالت راحت بود که فردا حرفهایت کف دست مدیر یا ناظم مدرسه نیست ، بعضی از دوستان مذهبیم این طور نبودند ، مثلاً یکی از دوستان خوبم تقریباً با هر پسری دوست می شد ، اما یکبار در حیاط مدرسه ، به دختری اشاره کرد و گفت : " می خواهم زیر آبش را بزنم " گفتم : " چرا؟ " گفت : " صبح امروز او را با یک نفر دیدم ." گفتم :" صبح ؟ چرا صبح ؟ " ( ما شیفت بعد از ظهر بودیم) او برایم توضیح داد که چون خانه شان نزدیک دبیرستان است ، صبح ها نزدیک مدرسه کشیک می دهد و دخترانی که با پسرها دوست هستند را شناسایی می کند و به مدیر مدرسه می گوید ، من شگفت زده پرسیدم : " چرا  این کار را می کنی ؟ " گفت : " برای آینده شان ." ، این حرفش شوکه ام کرد و گفتم : " آینده شان ؟ چه آینده ای ؟ اگر تو آنها را لو بدهی و اخراج بشوند چه آینده ای پیش رویشان است ؛ یا باید ازدواج کنند ، یا سر کار بروند ، و یا در جاده خاکی می افتند ." باخنده گفت : " اینها به من ربطی ندارد ، خودشان مقصر هستند." سارا این طور نبود ، دختر خاکی ، خوب و نجیبی بود ، به کسی کاری نداشت و رازدار خوبی بود

یک بار داشتیم با هم صحبت می کردیم ، وسط حرفهایش گفت : " برادرزاده ام دوست ندارد به پارک برود ، بچه های دیگر پدرش را مسخره می کنند . " من با تعجب پرسیدم برای چه ؟ رنگ از رخ سارا پرید ، انگار حرف نامربوطی زده بود ، من من کنان گفت ، هیچی ، کمی سکوت کرد و گفت : " می توانی یک راز را نگه داری ؟ " گفتم : " بگو "  گفت : " برادر من جانباز است . " باز حیرت زده به او نگاه کردم ، این که بد نبود چرا سارا دلش نمی خواست کسی بداند که برادرش جانباز است ، او باید افتخار می کرد که برادرش سالها برای آب و خاکش جنگیده بود و در این راه یکی از اعضای بدنش را از دست داده است

سارا گفت : " مردم با ما رفتار خوبی ندارند ، من به کسی نمی گویم جزو خانواده ی شهدا هستیم ، همه فکر می کنند خانواده ی شهدا با دیگران فرق دارند ، بنابراین به چشم دیگری  به ما نگاه می کنند ، چند شب قبل  دزدی به خانه ی برادرم زد ، این اولین بار نیست ، بارها این اتفاق تکرار شده است ، چون برادرم جانباز است ، مردم او را دوست ندارند و ما را اذیت می کنند ، به کسی نگو برادرم جانباز است ، قول می دهی ؟" من به سارا قول دادم و تا سال آخر به هیچ یک از دوستانم نگفتم ، که برادر سارا جانباز است ، اما از آنچه شنیدم سخت متأثر شدم ، می دانستم که حق با اوست ، دوست دیگری داشتم که برادرش شهید شده بود ، دختر خوش تیپی بود و دلش می خواست مد روز لباس بپوشد ، بارها او را به دفتر مدرسه احضار کرده ، و به او گفته بودند : " تو با بقیه ی بچه ها فرق داری ، نمی توانی مثل آنها تیپ بزنی و لباس بپوشی ، تو خانواده ی شهید هستی باید حرمت خون شهدا را حفظ کنی و چادر بپوشی ."  دوستم می گفت :" ما خانواده ی مذهبی نبودیم و نیستیم، برادرم برای دفاع از کشورش به جبهه رفت ، چرا من باید چادر سر کنم ؟ چرا؟


​Image: pixabay,cc

برگه ی نهم

امروز با یک دختر بچه در بیمارستان ساسان آشنا شدم . از سردشت آمده است . سه سال از پایان جنگ می گذرد و یک دختر بچه ی پنج ساله که به شدت دچار عارضه های شیمیایی است . از مادرش پرسیدم ، گفت در حادثه ی هفتم تیر ماه شصت و شش شیمیایی شده . بعد توضیح داد آن روز صدام با 9 بمب خردل شهر مرزی سردشت را مورد حمله قرار داده که حدود صد نفر به شهادت رسیده اند و چند هزار نفر شیمیایی شدند

یادم آمد حلبچه در اسفند همان سال مورد حمله ی شیمیایی قرار گرفت . گاز اعصاب همه ی مردم شهر حلبچه را در جا کشت و صحنه های دلخراش به وجود آورد . به همین دلیل همه ی دنیا حلبچه را شناختند . اما چون سردشت یک شهر ایرانی بود و تبلیغ در مورد آن ممکن بود روحیه ی مردم را تضعیف کند در سکوت ماند
الان چه باید کرد؟

دخترک ، سرفه های شدیدی می کند، مادرش برای پزشک مشکلاتش را می شمارد ؛ سرماخوردگی های پیاپی ، سوزش چشم ، بوی بد دهان و  شاید مشکلاتی که خودش هم نمی دانست

مادرش می گفت سالی دو سه بار مجبور است برای درمان به تهران بیاید ولی دخترش هنوز جانباز شناخته نشده است. او می گفت مثل او صدها نفر در سردشت هستند و چون سردشت امکانات تخصصی ندارد مجبورند به ارومیه یا تهران یا شهرهای دیگر بروند ، این دیگر یک مظلومیت مضاعف است
____________________________________________________

همه ی کشورها دنیا به رزمندگانشان ،به کسانی که زیباترین روزهای عمرشان را در جبهه های نبرد می گذرانند و از  خاک کشورشان پاسداری می کنند ، احترام می گذارند ، در کشور من برعکس است ، این اشخاص معمولاً جز مظلوم ترین افراد هستند . چرا ؟ مردم ما مردم نمک نشناسی نیستند ؟ چرا مردم ما به جانبازان ، آزادگان و شهدای جنگ آن طور که باید به دیده ی احترام نمی نگرند ؟ شاید چون آنها را از خودشان نمی دانند ، شاید چون آنها را طبقه ی خاصی می دانند. واقعیت این است که مردان و زنانی که از کشورشان دفاع کردند ، مثل ما بودند ، خیلی هایشان مد روز لباس می پوشیدند ، عاشق بودند و دغدغه هایشان مثل دغدغه ی سایر جوانان بود ، اما شاید رسانه ها این ذهنیت را در ما به وجود آوردند که آنها با ما فرق دارند ، آنها آسمانیند و ما زمینی ، من منکر رشادت ها و دلاوری های رزمندگانمان در طول هشت سال دفاع مقدس نیستم ، اما آنچه رسانه ها از دلاوران و شهدای جنگ در ذهن مردم ساختند ، نه تنها به آنها کمک نکرد ، سبب جدایی مردم از سربازان وطن شد. استاد ما که خودش جانباز نخاعی بود ، می گفت : " بچه ها ، خیلی حرفهایی که از جنگ می شنوید ، افسانه ای بیش نیست ، آنجا یک فضای معنوی بود ، اما امام زمان برای ما نوشابه باز نمی کرد ... "

​Image: pixabay,cc

برگه ی دهم

بنیاد می گوید تا درصد تعیین نشود ، هیچ هزینه ی درمانی تعلق نمی گیرد . چند آزمایش ریه داده ام ، هزینه اش صد و بیست هزار تومان شده است . گفتند باید از بیمه بگیری ، در سالن انتظار بیمه در نوبت نشسته ، روزنامه  می خواندم ، ناخواسته حرف های دو خانم پشت سری را می شنیدم

معلوم است اغلب حرف ها در مورد چیست!

- مهناز رو هفته ی پیش تو هفت حوض دیدمش، یه خواستگار براش اومده شیمیاییه ! گفتم : نری زنش بشی ها ! اینها بچه دار نمی شن ! خودش هم یک چیزهایی ..

صدایم کردند و بلند شدم. خانمی از پشت کیوسک شماره ی شناسنامه خواست . اولش نشنیدم چه می گوید سرم را جلوی پنجره ی شیشه ای بردم . بوی دهانم به او خورد ، با حالت چندش ناکی عقب رفت. برگه ها را گرفتم و به اتاقی وارد شدم . خانمی برگه ها را وارسی کرد و پرسید : حالش بده ؟

لابد حدس زده بود کسی با چنین آزمایش هایی در این بعداز ظهر گرم تابستان باید زیر کولر خارجی اکسیژن ساز در حال استراحت باشد

نخواستم بگویم ، خودم هستم
گفتم : " شیمیاییه ! " بدون این که سرش رو بلند کنه گفت : آخ ای !! این ها می میرند همه شان ، نه ؟؟؟

هفته ی گذشته تلویزیون فیلم تکراری یک جانباز شیمیایی را پخش می کرد که سرطان داشت . معلوم نبود چرا صورتش ورم شدید کرده بود . احتمالاً سیستم ایمنی بدنش از کار افتاده بود . اسمش محمد رضا شاهرخ بود . عاقبت هم شهید شد

مجید می گفت : " هر وقت شبکه ی خبر این جانبازهای شیمیایی دم شهادت را با آن وضع رقت انگیز نشان می دهد دخترم می پره بغلم میگه : بابا تو هم اینطوری می شی؟"

می گفت : " هر شب که اخبار تشییع جنازه ی یک شهید شیمیای را نشان میدهد ، تا چند روز خانواده ی من به هم می ریزد. با هر تماس تلفنی ، منتظر یک خبر از من هستند . وقتی دخترم از مدرسه می آید با نگرانی سراغ من را می گیرد و می پرسد : بابا کو؟!"

________________________________________________________

​Image: pixabay,cc

برگه ی یازدهم

امروز بالاخره قرار است کمیسیون پزشکی بنیاد مستضعفان و جانبازان تکلیف من را معلوم کند

در کوران جنگ فکر می کردند مهم ترین مشکلی که گاز خردل ایجاد می کند ، مشکل پوستی است. چون تاول های شدید روی بدن رزمنده ها ظاهر می شد . بعد فکر کردند ، مشکل چشم حادتر از مشکل پوست است. چون پوست پس از مدتی بهبود پیدا می کند ، ولی چشم تازه مشکلاتش شروع می شود. الان پس از گذشت سال ها از پایان جنگ دریافته اند مشکل اصلی مصدومان شیمیایی ، مشکل ریه است. کسی هم که ریه اش را از دست بدهد ، درمانی ندارد

احتمالاً چند سالی هم باید بگذرد تا بفهمند هر کس در منطقه ی آلوده بوده ، باید تحت آزمایش و درمان قرار بگیرد . از جمله آن رزمنده ای که الان دور از امکانات پزشکی در روستایی مشغول دست و پنجه نرم کردن با مشکلاتی است که نمی شناسد

نگاه مردم به شیمیایی ها بهتر از این نیست . ظاهر سالم را می بینند و نمی دانند این آدم نه می تواند بدود ، نه می تواند از پله بالا برود ، نه در آلودگی شهر تردد کند و نه  نفس راحت بکشد

______________________________________________

​Image: pixabay,cc

برگه ی دوازدهم

در سالن انتظار بیمارستان نشسته ام که یکی از بچه های شیمیایی با ماسک وارد می شود . او را پیش از این دیده ام ولی سلام و علیک نداریم . به سراغ اطلاعات می رود . مردی آن جا سیگار می کشد ، ریه اش تحریک شده و در حالی که سرفه هایش شروع شده به مرد اشاره می کند تا سیگار را خاموش کند

مرد ، نگاه سنگینی به سر تا پایش می اندازد و با چند پک عمیق سیگار را در جا سیگاری سطل بیمارستان خاموش می کند. سرفه های بنده ی خدا امانش را بریده . با چهره ای سرخ شده و چشمان خیس و سرفه های عمیق و چندش ناک از بیمارستان بیرون می رود

یک خانم و آقای آن چنانی کنارم نشسته اند. می شنوم که مرد می گوید : " بیمار سلی آمده ، این جا را آلوده کند ، صاحب ندارد این بیمارستان !"

به بخش دیگری می روم ظاهراً ماده ی ضد عفونی کننده زده اند ، ریه ام تحریک می شود . ماسک می زنم . دختر بچه ی قشنگی جلب ماسک من شده ، سمت من می آید و خیره خیره نگاه می کند . یک شکلات به او می دهم . مادرش متوجه است ، لحظه ای بعد مادرش را می بینم که شکلات را از دستش گرفته در سطل آشغال می اندازد و دستان دخترک را با دستمال کاغذی پاک می کند

باید به طبقه ی بالا بروم ، منتظر آسانسور هستم . جمعیت زیاد است . در آسانسور باز می شود و من همراه جمعیت داخل می شوم ، همه فشرده ایستاده اند . دو زن جا می مانند . یکی به من اشاره می کند و مخصوصاً بلند می گوید : " مردم رعایت نمی کنند ! هجوم میارن تو آسانسور! ناسلامتی جوونید ، و طبقه رو با پله برید ! "

در آسانسور بسته می شود ، از داخل آینه برانداز می کنم ،در این جمع تنها جوان ، من هستم !

کارم تمام شده و از در بیمارستان بیرون آمده ام ، یک جانباز ویلچری می خواهد به خیابان برود ، پل مناسبی نیست دو نفر سعی می کنند ، او را از جوی آب عبور دهند . تلاش زیادی می کنند ، ولی بالاخره به دلیل بی تجربگی ، ویلچر سرنگون می شود و جانباز نقش زمین می شود ، خدا رحم کرد تو جوی لجن نیافتاد

عجب روزی بود امروز !!"

____________________________________________

حرف دیگری نیست متن به اندازه ی کافی گویاست . فقط

" بیا تا قدر یکدیــگر بدانیم
که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم ."

                                                                        M.T


میلاد حضرت امام حسین (ع) روز پاسدار ،
 میلاد حضرت ابوالفضل العباس (ع) روز جانباز  و میلاد امام سجاد (ع) مبارک باد



​Image:pixabay,cc




​Image: pixabay,cc


M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com