This blog is about books, eBooks , my memories .

Thursday, August 7, 2014

یک قاشق پر از شکر




سلام ، حالتون چطوره؟

نگران نباشید من هنوز زنده ام ، چون هفته ی قبل گفتم دچار تغییرات شدید آب و هوایی شدم ، و دیروز و امروز هم پستی ننوشتم ، ترسیدم نگران شده باشید ، که به سرای باقی شتافته باشم ، با نهایت تأسف باید حالا حالاها منو تحمل کنید.  بنابراین این پست رو نوشتم . جای نگرانی نیست. من خوبم ، فقط به مقدار قابل توجهی بارون نیاز دارم ، چون اصلاً دیگه نمی تونم ، این هوای گرم رو تحمل کنم

 سالها قبل تو اتوبوس نشسته بودم  و منتظر حرکت اتوبوس بودم ؛آتیش از آسمون می بارید، صورتم خیس عرق شده بود و لباسهایم هم به تنم چسبیده بود، یک خانمی کنارم نشست و هر هر زد زیر خنده ، حالا نخند کی بخند ، خلاصه من هم از خنده ی اون خنده ام گرفت ، با هم خندیدیم ، بعد بهم گفت : می دونستی خدا جهنم رو تو تابستون آفریده ؟
گفتم : نه 
گفت : حالا بدون
و با هم خندیدیم و ماجرایی  را که چند لحظه قبل براش اتفاق افتاده بود ،برایم تعریف کرد ، جالب بود . گاهی آدم از گرمای زیاد مجنون می شه ، الان من در همچین وضعیتی هستم

با این وجود نگران نباشید، دارم روی کارهای مورد علاقه ام وقت صرف می کنم

 و چون خبر خاصی این روزها نیست جز میکر پارتی ، منهم امروز خبری نداشتم ، البته گوگل و داستان ایمیلهاش سوژه ی داغ این روزهاست ، بذارید وقتی بیات شد ، ازش براتون می نویسم


یک قاشق پر از شکرم

وقتی اولین گروه پارسی ها از ایران در ساحل گجرات پیاده شدند ، رهبر گروه، پیشوا ، مستقیماً نزد پادشاه راجا رفت و از او تقاضا کرد که به آن ها اجازه دهد ، در کشورش اقامت کنند. راجا در پاسخ کلمه ای بر زبان نیاورد ، اما یک لیوان پر از شیر به او داد . معنایش این بود که این کشور بیش از حد دارای جمعیت است و دیگر جایی برای کسانی دیگر ندارد.

پیشوا نیز با کلام جوابی نداد . پاسخش ساده بود . او نیز یک قاشق شکر به شیر اضافه کرد و آن را به راجا برگرداند. منظورش این بود که پارسی ها شیرشان را شیرین می کنند ، ولی آن را تصرف نمی کنند. یعنی حضورشان به زندگی آن کشور حلاوت می بخشد . راجا از پاسخ آن ها خشنود شد و به آن ها اجازه ی اقامت داد.


خب ، فعلاً خدانگهدار
به امید باران

                                                                                              M.T

با من بیــــــــــــــــــــــا تا لــــــــــــــــــب رود
با مــن بـــــــــــــیا زیر بــــــــــــــــــــــــــــاران

گیسوی خود را رها کن ، تا چــــترها را ببندیم
با هم بیا تا بخوانیم ، ای هم صـــدا زیر بـــاران
                                           شعر از حمیدرضا وطن خواه





M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com