This blog is about books, eBooks , my memories .

Saturday, January 31, 2015

Fishing, Shooting, Riding & More



صبح بخیر، امروز 12 بهمن است

"بزرگ فکر کن . نیروهای نامرئی وجود دارند که از آمال و آرزوهای تو حمایت می کنند.
                                                     شریل ریچاردسون "

----------------------------------------------------
26th March
Mr. D.-L.-L. Smith,

SIR: You never answer any questions; you never show the slightest interest in anything I do, You are probably the horridest one of all those horrid Trustees, and the reason you are education me is, not because you care a bit about me, but from a sense of Duty.

I don't know a single thing about you. I don't even know your name. It is very uninspiring writing to a Thing. I haven't a doubt but that you throw my letters into the waste-basket without reading them. Hereafter I shall write only about work.

My re-examination in Latin an geometry came last week. I passed them both and am now free from conditions.

Yours truly,
Jerusha Abbott
صفت
horridest  ترسناک ترین، نفرت انگیزترین،

قید
Hereafter زین پس ، از این به بعد


26 ماه مارس
آقای ب . ل. د. اسمیت،

عالیجناب ، شما هرگز به نامه های من پاسخ نمی دهید. هیچ علاقه ای به کار من ندارید. به نظرم شما یکی از دل سخت ترین موجودات خیرخواه هستید. دلیل این که هزینه ی تحصیل مرا قبول کرده اید به خاطر علاقه به من نیست، بلکه این کار را می کنید به خاطر این که وظیفه تان را انجام دهید. من به هیچ عنوان چیزی در مورد شما نمی دانم. حتی نام شما را هم درست نمی دانم

آخر چطور ممکن است یک انسان به یک چیز نامه بنویسد. فکر می کنم مطمئن هستم شما بدون اینکه نامه های مرا حتی نگاه کنید، یکراست توی سطل آشغال می اندازید
.
من از امروز به بعد فقط در مورد درس و تحصیل می نویسم. همین، من امتحانات تجدیدی هندسه و لاتین را دادم و در هر دو آنها نمره ی قبولی آوردم.

با تقدیم احترام
جروشا آبوت


--------------------------------------
شنبه
باز هم صبح بخیر،

دیروز من این نامه را در پاکت نگذاشته بودم که پستچی آمد. پس چند کلمه ی دیگر به آن اضافه می کنم
.
پستچی روزی یک مرتبه بعد از ظهر ها نامه ها را می آورد. توزیع پست به رسم روستایی برای کشاورزان لطفی دارد
.
این پستچی نه تنها نامه ها را می رساند بلکه با پنج سنت به شهر می رود و خبر هم می برد و خرید هم می کند
.
دیروز چند بند کفش، یک شیشه کرم ( پیش از اینکه کلاه جدیدم را بخرم آفتاب پوست بینی مرا سوزاند) و یک قوطی واکس سیاه رنگ و روبان آبی برای من فقط به 10 سنت خرید.

یکی دیگر از ارزش های پستچی این است که اخبار را برای ما تعریف می کند و می گوید که چه اتفاقی کجای دنیا افتاده است
.
چند نفر هستند که برایشان روزنامه می آید و پستچی در حالیکه برای توزیع پست می رود روزنامه ها را می خواند و مطالبشان را برای آنها که روزنامه نمی خرند تعریف می کند
.
از این رو اگر جنگی میان آمریکا و ژاپن ایجاد شود. یا رئیس جمهور آمریکا به قتل برسد ، یا آقای راکفلر یک میلیون دلار به پرورشگاه جان گریر ببخشد، دیگر هیچ احتیاجی نیست که شما این خبر را برای من بنویسید، شما می توانید مطمئن باشد که این خیرها به من می رسد
.
هنوز خبری از ورود آقای جروی نداریم اما اگر بدانید چقدر خانه تمیز شده و ما با چه دقتی پیش از ورود به ساختمان پاهایمان را پاک می کنیم . خدا کند زودتر بیاید، خدا کند یکی پیدا شود که من بتوانم حداقل چهار کلمه با او حرف بزنم، حرف زدن با خانم سمپل گاهی مواقع خیلی خسته کننده می شود
.
این مردم کارشان خنده آور است، دنیای آنها این قله است. مردم اجتماعی نیستند . امیدوارم منظورم را درست فهمیده باشید. درست مثل پرورشگاه ، تمام افکار و اندیشه ها به یک حصار آهنی محدود می شود
.
آن روز من به این موضوع زیاد توجه نمی کردم چون بچه بودم و مشغولیاتم هم زیاد بود، رختخواب مرتب می کردم ، صورت بچه ها را می شستم ، جوراب تعمیر می کردم ، شلوار فردی پرکینز را وصله می کردم ( این پسرک هر روز شلوارش را پاره می کرد) با تمام این کارها درسهایم را می خواندم و بعد توی رختخواب می رفتم
.
من آنقدر خسته و کوفته بودم که به هیچ عنوان مسائل و نارسایی های اجتماعی را حس نمی کردم، اما پس از دو سال زندگی در یک دانشکده ی پر سر وصدا دیگر احتیاج را لمس می کنم، حس می کنم. اگر کسی را ببینم که زبان مرا می فهمد از حرف زدن با او خوشحال می شوم.

خب، بابا، دیگر نامه ام تمام شد و خبرهای تازه ای هم نیست. نامه ی بعدی را کاملتر می نویسم.

ارادتمند همیشگی شما

جودی

( پیوست نامه) چون اول این فصل باران درست و حسابی نبارید، کاهوهای امسال خوب نشده است.


----------------------------------------------------
25th August

Well, Daddy, Master Jervie's here. And such a nice time as we're having! At least I am, and I think he is, too--he has been here ten days and he doesn't show any signs of going. The way Mrs. Semple pampers that man is scandalous. If she indulged him as much when he was a baby, I don't know how he ever turned out so well.

He and I eat at a little table set on the side porch, or sometimes under the trees, or--when it rains or is cold--in the best parlor. He just picks out the spot he wants to eat in and Carrie trots after him with the table. Then if it has been an awful nuisance, and she has had to carry the dishes very far, she finds a dollar under the sugar bowl.

He is an awfully companionable sort of man, though you would never believe it to see him casually; he looks at first glance like a true Pendleton, but he isn't in the least. He is just as simple and unaffected and sweet as he can be--that seems a funny way to describe a man, but it's true. He's extremely nice with the farmers around here; he meets them in a sort of man-to-man fashion that disarms them immediately. They were very suspicious at first. They didn't care for his clothes! And I will say that his clothes are rather amazing. He wears knickerbockers and pleated jackets and white flannels and riding clothes with puffed trousers.

Whenever he comes down in anything new, Mrs. Semple, beaming with pride, walks around and views him from every angle, and urges him to be careful where he sits down; she is so afraid he will pick up some dust. It bores him dreadfully. He's always saying to her:

'Run along, Lizzie, and tend to your work. You can't boss me any longer. I've grown up.'

It's awfully funny to think of that great big, long-legged man (he's nearly as long-legged as you, Daddy) ever sitting in Mrs. Semple's lap and having his face washed. Particularly funny when you see her lap! She has tow laps now, and three chins. But he says that once she was thin and wiry and spry and could run faster than he.

Such at lot of adventures we're having! We're explored the country or miles, and I've learned to fish with funny little flies make of feathers. Also to shoot with a rifle and a revolver . Also to ride horseback--there's an astonishing amount of life in old Grove. We fed him on oats for three days, and he shied at a calf and almost ran away with me.



M.T






0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com