This blog is about books, eBooks , my memories .

Wednesday, February 4, 2015

آش یام

من سبک آکوتاگاوا  و قصه های ژرف و پر معنایش را دوست دارم، آکوتا گاوا نگاهم رو به نویسندگی تغییر می دهد، احساس می کنم داستانهای روانکاوانه اش دریچه ای شفاف به رویم می گشایند پنجره ای گسترده به دنیای ارواح بی قرار  و نا آرام ، دنیایی سرشار از احساسات لطیف و پاک و حتی وحشی و سرکش بشری .

اگرچه این افسانه ها نو نیستند، اما هنوز تازگی و طراوتشان را از دست نداده اند، چرا که عمیق ترین تمناهای روح بشری را بیان می کنند و نگارش زیبا و تأثیر برانگیزشان
ذهنم را پاک مشغول خودشان می کنند ، طوری که ساعتها در سکوت می نشینم و فکر می کنم، راستی یک چیزی تو نوشته هایش هست که مرا شیفته ی خودش می کند، کمتر نویسنده ای را سراغ دارم که همچین تأثیری روی من گذاشته باشد :)


آش یام

تاریخ وقوع این داستان تقریباً یازده قرن پیش است، زمان دقیق آن مهم نیست، آنچه خواننده باید بداند این است که این داستان در زمان های کهن و در دوره « هیان» اتفاق افتاده است. در آن روزگاران در شهر کیوتو یک سامورایی بود که در دستگاه نایب السلطنه " فوجی داراموتوتسون" خدمت می کرد. نامی بر او خواهیم گذارد ، چون متأسفانه از این شخص در وقایع نامه های قدیم ذکری نرفته است، علت این کار شاید آن باشد که نام اشخاص چنین عادی را در وقایع نامه ها ذکر نمی کنند. نویسندگان این نوع کتابها چندان توجهی به زندگانی و سرنوشت عوام الناس ندارند. باید گفت در این خصوص با نویسندگان جدید و امروزی که از زمره پیروان اصالت طبیعت هستند بسیار فرق دارند.

داستان سرایان دوره های عیان آنقدر که تصور می شود متعفن نبوده اند. باری در میان سامورایی هایی که در دستگاه "فوجی داراموتوتسون" خدمت می کردند ، مأموری یافت می شد که منصبش در درجه پنجم از مناصب درباری بود. وی قهرمان این داستان است. در آن زمان مأموری از درجه ی پنجم افسری دون پایه بود. کلمه ی ژاپنی برای آن طبقه "گوی" است. بنابراین ما نیز وی را در این داستان "گوی " می خوانیم.

گوی سر و صورتی بسیار ساده داشت. گونه های فرو رفته ی وی چانه اش را بیش از آن چه بود دراز نشان می داد ، لبهایش ... بهتر است که چیزی بیش نگوییم چون اگر بخواهیم به شرح هر یک از اعضایش بپردازیم این رشته سر دراز پیدا می کند. ولی وی مردی بسیار ساده بود و در وضع ظاهریش بسیار نامرتب و آشفته می نمود.

هیچ کس نمی دانست که او چگونه به خدمت نایب السلطنه درآمده است ولی با وجود این ، همه می دانستند که او وظایف روزانه اش را انجام می دهد و پیوسته لباس ابریشمی رنگ و رو رفته ای بر تن و کلاه نرمی بر سر می گذارد .

از رفتار و لباس نامرتبش نمی شد باور کرد که وی زمانی در زمره جوانان بوده است. چهره ی او این اثر را بجا می گذاشت که وی از بدو تولد با همان بینی قرمز رنگ و همان سرو وضع و همان سبیل بی شکل که پیوسته در معرض بادهای خیابان سوجاکو قرار می گرفت بوده است. همه از نایب السلطنه تا شبانان چنین فکر می کردند و هیچ شکی نیز در آن باره نداشتند.

به سادگی می توان تصور کرد که اطرافیانش چه رفتاری با او می داشتند. سامورایی های همکارش کوچکترین وقعی بدو نمی گذاشتند، زیر دست هایش چه درباری و چه غیر درباری به طور عجیبی بدو بی اعتنا بودند . هر وقت دستوری به آنها می داد اینان توجه نمی کردند و به گفتگو و صحبت خود ادامه می دادند، وجود او بیش از هوا در نظرشان نبود. حضورش بیش از لرزه ای که قطره ای باران در دریای ژاپن ایجاد کند اهمیت نداشت.

شدت بیچارگی این مرد آن گاه در تالار سامورایی ها احساس می شد که پیشکار کل و یا رئیس همه رؤسا کاری بدو نمی داشت و اعتنایی بدو نمی کرد، همه اوامرشان را با نگاهی به او ابلاغ می کردند.

ناطق شدن انسان مطلبی اتفاقی نیست و نطق آدمی به آسانی پدید نیامده است. به همین سبب وقتی رؤسا نمی توانستند مقصود خود را به او بفهمانند و شکست می خوردند، آن شکست را از کم فهمی گوی می دانستند . آن وقت به او خیره می نگریستند و این تقریباً بدان معنی بود که گناه از تو است. سپس نظری از نوک کلاه که معمولاً از شکل افتاده بود تا به صندل های حصیری از پا افتاده اش می انداختند و ناگهان رو برمی گرداندند.

گوی از همه ی این رفتارها احساس نارضایتی نمی کرد. او چنان مرد آرام و بی روحی بود که بی عدالتی ها وی را متأثر نمی ساخت. همکارهای سامورایی او خوششان می آمد که او را دست بیاندازند، پیرمردها پیوسته چیزی درباره ی شکل و هیئت او می گفتند و به همین دلیل جوانان نیز همه لطیفه ها و بذله هایشان را درباره ی گوی بینوا به کار می بردند. در حضور او از عیب جویی کردن درباره ی بینی ، سبیل، کلاه و یا قبای ابریشمینش خسته نمی شدند.

از این گذشته، اغلب از زن لب شکریش که پنج شش سال پیش از او جدا شده بود نیز چیزها می گفتند ، گاهی از راهب بودایی شرابخواری که با زن او رابطه داشت نیز یاد می کردند. از این ها گذشته بعضی اوقات شوخی را به صورت جدی نیز در می آوردند.

به راستی محال است بتوان همه ی آن کارها را برشمرد، مثلاً اگر بگوییم که وقتی آنها شراب برنج او را که در ظرف خیزرانی بود خورده و سپس سرگین به جای آن گذارده بودند می توانید حدس بزنید که چقدر در مزاح کردن با او افراط می کردند.

ولی گوی نسبت به همه ی این مسخرگی های بی اعتنا بود. ممکن بود که به راستی این طور نباشد ولی در چشم مردم تماشاگر چنین جلوه می کرد، هر چه دیگران از او بد می گفتند چهره اش بی تأثر باقی می ماند . در حال سکوت با سبیل نازک خود بازی می کرد و به دنبال وظایف روزانه ی خود می رفت و سخنان مردم در او اثر نداشت.

وقتی رفاقیش شوخی را از حد به در می کردند و تکه کاغذی را به نوک کلاهش می آویختند ، یا نعلین حصیری به جلد شمشیرش می بستند وی غمگینانه می پرسید:« چرا این کار را کردید؟» چهره اش انسان را حیران می کرد که وی در حالت گریه است یا خنده.

هرکس که چهره ی بی آزار او را می دید و یا صدای نازک جیرجیرش را می شنید دمی دلش می سوخت و به خود می گفت:« این تنها گوی نیست که ما مسخره می کنیم. یک نفر دیگر، شاید بسیاری دیگر که ما نمی شناسیم، قلب سنگ مانند ما را در صورت و صدای او مسخره می کنند.» ولی آنان که این دل نازکی را تا مدتی نگاه می داشتند، عده معدودی بودند.

در میان آن ها یک سامورایی بود که درجه ای نداشت و نسبت به گوی احساس دلسوزی می کرد، این سامورایی جوان از ایالت تامپا بود و هنوز موی عارضش نورسته بود. البته او نیز در اول با دیگران بدون هیچ علت همراه می شد و گوی سرخ بینی را مسخره می کرد، ولی روزی اتفاقی افتاد و او سئوال گوی را شنید که می پرسید:« چرا این کار را کردی؟» این سخنان در مغز او فرو رفت . از آن وقت وی گوی را به چشم دیگری می نگریست، در نظر او گوی کسی می آمد که زندگی را تحمل می کند و پیوسته به گریه ای بی صدا می گریست.

همه ی این ها در زیر چهره ی ابلهانه و رنگ پریده و گرسنه گوی نمایان بود. این سامورایی نمی توانست به گوی نگاه کند و نسبت به حقایق سخت و بی رحم زندگی احساس اعتراضی نداشته باشد. در همان حال نیز بینی سرمازده و قرمز گوی و سبیل هایش را که موهای انگشت شماری داشت، به طریقی بدون لمس نوازش می داد.

ولی این جوان سامورایی استثنا بود. گذشته از چند نفری مانند او گوی باید که زندگانی سگ مانند خود را در میان تحقیر اطرافیان ادامه می داد. اول از همه وی جامه ای نداشت تا بتوان بدان نامی گذارد. لباس های او فقط قبای آبی رنگ و ردای کهنه ای به همان رنگ بود. ولی این تن پوش ها آنقدر رنگ و رو رفته بود که دیگر نمی شد گفت در اصل آبی بود یا نیلی. قبایش بسیار کهنه شده بود ، ساق های لاغر او از زیر قبا نمایان بود.

وقتی که زیر جامه به پا نمی کرد، جلوه پاهایش بیش از پاهای لاغر گاوان نری که ارابه ی اشراف را می کشیدند نبود، شمشیرش غیر قابل توصیف بود، یعنی از نوع فلزاتی بود که در اصالتشان تردید می شد. جلای دست آن از بین رفته بود.

گوی قرمز بینی با گامهای کوچک راه می رفت، شانه های مدورش در آسمان سرد بیشتر خم می شد. به هنگام راه رفتن نگاههای طمع کارانه ای به چپ و راست می انداخت که حتی دوره گردان نیز او را مسخره می کردند این اتفاق را می شود تکرار کرد.

روزی در بازگشت از " سان جومون" به " شین سن ران " دید که گروهی از کودکان در کنار جاده گرد آمده اند. فکر کرد که به چرخاندن فرفره ای مشغولند ، ولی چون از پشت آنها را نگاه کرد دید که سگ ولگرد و پشمالویی را به ریسمانی بسته و نگاه داشته اند، گوی آنقدر خجل بود که از شدت نرمی اخلاق نمی توانست آن چه را حس می کند عمل کند. ولی در این مورد بخصوص چون آن ها کودک بودند تهوری پیدا کرد و گفت :« خوب است رهایش کنید.» و تا آخرین حد امکان لبانش را با تبسم گشود و دست بر شانه پسرکی که از همه بزرگتر بود نهاد « اگر این سگ را بزنید ممکن است که آزاری به او برسانید.»

پسرک به عقب نگاه کرد و به او خیره شد و با تحقیر گفت:« فضولی موقوف» و سپس قدمی به عقب رفت و لبان پر از نخوتش را به زمین انداخت و به فریاد گفت :« تو چی می گی، بدبخت دماغ قرمز؟»  لطمه این کلمات چون سیلی به صورت گوی فرود آمد، از زبان فحش آلود پسرک احساس بینوایی کرد دید که خود را با گفتار نابجایی مورد بی احترامی قرار داده است، شرم خود را با تبسم تلخی پوشاند و به آهستگی به سوی " شین سن ران" به راه افتاد. کودکان دنبالش افتاده و شکلک در آورده و زبانشان را بیرون می آوردند. او البته آنها را نمی دید، ولی اگر هم می دید چندان فرقی نمی کرد.

آیا قهرمان این داستان فقط برای منفور بودن به دنیا آمده بود؟ مگر او هیچ قصد بخصوصی در زندگی نداشت؟ نه ، نه، اینطور نبود. چون از پنج شش سال پیش وی میل و اشتهای شدیدی برای آش یام داشت.

آش یام آشی است که قطعات یام را با عصاره ی گیاهان نشاسته دار مخصوصی می جوشانند. در آن روزگاران یکی از تفننات بسیار اعلی بود و حتی به سفره ی فرمانروایان آن خطه نیز شأنی داشت. بنابراین افسر دون پایه ای مانند گوی فقط می توانست آن را سالی یک بار و آن هم وقتی که در قصر نایب السلطنه مهمان فرمانروا می شد بچشد. در چنین مواقعی نیز آنقدر آش نصیبش می شد که فقط لبهایش تر شود. بنابراین آرزوی باطنی او بود که روزی خود را با آش یام اشباع کند.

معلوم است که این هوس را به کسی نگفته بود، شاید خود نیز واقف نبود که این آرزو را در سراسر عمر به همراه داشته است ولی اگر بگوییم که وی فقط برای این هوس زندگی می کرد زیاده روی کرده ایم ، ممکن است که انسان گاهی زندگی را در آرزویی بگذراند و به رسیدن آن آرزو اطمینان کافی نداشته باشد . آنهایی که بدین دیوانگی ها می خندند ، تماشاگر واقعی زندگی نیستند.


در روز 2 ژانویه آن سال ، مهمان های عجیب و غریبی به ضیافت در قصر " فوجی دارا موتوتسون" دعوت شدند. ( این ضیافت از طرف رئیس الوزراء یا نایب السلطنه برقرار شده بود که وزرا و سایر نجباء دربار را نیز دعوت کرده بود و درست به ضیافت بزرگی که در همان روز در دربار " نینو می یا" برقرار می شد شبیه بود) . گوی و سایر سامورایی ها نیز در این شام شرکت کردند. آن زمان رسم چنین نبود که مهمانان را برحسب رتبه و مقامشان دعوت کنند.

بهمین سبب همه مدعوین در یک تالار جمع شده و از یک سفره غذا می خوردند. در ضیافت های آن دوران مقدار زیادی از اغذیه و حلویات صرف می شد که معدودی از آنها به ذائقه ی امروزی ما گوارا می آید. مثلاً نان های برنجی لعاب دار، نانهای برنجی شیرین و سرخ شده، صدف های آب پز، طیور خشک شده ، ماهی های شیرین رودخانه اوجی، گوشت ادویه دار، ماهی آزاد پخته ، اختاپوس کباب شده، خرچنگ های بزرگ ، نارنگی های بزرگ و کوچک، اغذیه ی چینی، خرمالوی های خشک و چیزهای دیگر. در میان آنها آش یام مورد بحث نیز بود که گوی هر ساله انتظار آن را می کشید. ولی امسال چون عده ی مهمانان زیاد بود به همان نسبت نیز آش کمتر شده بود.

شاید این زاییده ی وهم و خیال بود ولی مثل این که آش این دفعه از همیشه لذیذتر بود. گوی پس از سرکشیدن سهم خود هنوز چشم به کاسه ی خالی دوخته بود. وقتی که قطرات آش را که بر روی سبیل نازکش قرار داشت با زبان لیسید به کسی که در نزدیکی او بود گفت :« نمی دانم روزی خواهد شد که من آنقدر آش یام بخورم تا سیر شوم؟»

یکی خندید و گفت:« می گوید که به او آش یام به اندازه ی کافی نداده اند.» این صدایی باشکوه و پر طنین و دلاورانه بود. گوی سربلند کرد و به آرامی به سوی مردی که حرف می زد ، نگریست و دید که صدا از " فوجی دارا توشی هیتو" پسر " توگی ناگا" است که در دولت نایب السلطنه وزارت دارایی را داشت.

وی مردی عظیم الجثه با هیکلی قوی و شانه های پهن بود و پیدا بود که به علت نوشیدن جامهای پیاپی از شراب برنج نزدیک به مست شدن است.

توشی هیتو ادامه داد و چون گوی سر بلند کرد با صدایی مخلوط از تحقیر و ترحم گفت:« بسیار متأسفم، اگر میل داشته باشی می توانی خود را از آش یام پر کنی؟»

سگی را که پیوسته آزار می دهند با انداختن گوشتی به نزدش به آسانی نمی جنبد، گوی با همان چهره که انسان را در حالت گریه و خنده بودن او حیران می کرد نگاه را از توشی هیتو به کاسه ی خالیش افکند و در هر نگاه مدتی تأمل کرد.

توشی هیتو پرسید:« مگر نمی خواهی؟»
گوی ساکت ماند.
توشی هیتو اصرار ورزید:« تو چه می خواهی ؟»

گوی احساس کرد که چشم مهمانان بدو دوخته شده است و به خاطر جوابی که می دهد موضوع مسخرگی آنها قرار خواهد گرفت. فکر می کرد :« هر چه بگویم مرا مسخره خواهند کرد.» لذا در تردید باقی ماند. مگر این یکی نیز همین الان نغریده بود و نگفته بود:« اگر نمی خواهی ، دیگر دعوت خود را تکرار نمی کنم.» گوی فقط مشغول نگریستن به توشی هیتو و کاسه ی خالیش بود.

عاقبت گوی جواب داد:« آقا بسیار خوشوقت خواهم شد.» صدای خنده از همه ی مهمانان برخاست و سربندهای شل و سفتشان همچون موجی روی اغذیه زرد و آبی و ارغوانی و رنگ های دیگر تکان خورد. توشی هیتو از همه بیشتر خندید.

در حالی که از خنده به خفقان افتاده بود گفت:« ترا به زودی دعوت خواهم کرد.» ظاهراً شراب در گلویش گیر کرده بود :«آیا حتماً خواهی آمد؟» بار دیگر سئوال را با تأکید تکرار کرد.

گوی در حالی که به لکنت افتاده و سرخ شده بود، بار دیگر گفت:« بله آقا، بسیار خوشوقت خواهم شد.» مسلم است که همه ی مهمانان بار دیگر خندیدند.

توشی هیتو که این پرسش را برای آن کرده بود که گوی جوابش را بار دیگر تکرار کند از همه بیشتر خندید. لرزش شانه های پهنش نشان می داد که از همه بیشتر خوشوقت شده است. این نجباء درباری و شهرستانی که از شمال کشور آمده  بودند در زندگی فقط دو چیز می دانستند: شراب خواری و خندیدن.

عاقبت مرکز گفتگو به جای دیگر کشیده شد، شاید بدین علت بود که دیگران نمی خواستند که همه ی توجهشان معطوف گوی بینی قرمز باشد و تفریحشان منحصر به مسخره کردن او گردد.

توجه مهمانان به داستان سامورایی بیچاره ای جلب شده بود که به هنگام سواری هر دو پایش را در یک پاچه ی شلوار کرده بود. همه به جز گوی گوش می دادند، ولی وی خود را دور نگاه داشته بود و هیچ تفسیری چه بد و چه خوب بیان نمی داشت. فکر آش یام سراسر ذهن او را فرا گرفته بود. حتی جامی از شراب برنج نیز سر کشید . هر دو دست را بر زانو گذارد و همچون دختری که در مقابل خواستگار نشسته و شرمگین باشد سرخ شده بود. تا بدان حد که سرخی آن به آخر گوشش رسیده بود و به جام سیاه و صیقل خورده خود نگاه می کرد و ابلهانه تبسم می کرد.


چندی بعد، صبح روزی توشی هیتو از گوی دعوت کرد تا با او به سواری به چشمه ی آب گرم نزدیک " هیگاشیاما" برود. گوی قول او را باور کرد و از پذیرش دعوتش اظهار خوشوقتی کرد و چون مدتی بود که حمام نرفته بود ، این دعوت را موهبتی الهی دانست که هم آش یام بخورد و هم تنش را بشوید. بدین ترتیب با پاهای گشاد از هم بر اسب قزلی که توشی هیتو آورده بود سوار شد.

توشی هیتو و گوی به سمت "آوتا گوشوی" که بر جاده ی کنار رودخانه کامو قرار داشت روان شدند. توشی هیتو با سبیل های سیاه و زلفهای زیبای کنار شقیقه اش و لباس شکاری آبی سیری که پوشیده بود و شمشیر بلندی که به کمر داشت تصویر زیبایی از یک مرد جنگجو بود.

ولی گوی با قبای آبی رنگ و رو رفته و آشفته اش و زیر جامه ی نازکی که بر تن داشت و شالی که شلخته وار به دور کمرش پیچیده بود و آب بینی که سراسر لب بالایش را فرا گرفته بود نقطه ی مقابل و بسیار ضعیفی برای توشی هیتو بود، تنها چیز قابل مقایسه اسبهایشان بود.

هر دوی آنها بر اسبان جوان بادپایی بودند. توشی هیتو بر کرندی سوار بود و گوی قزلی را در رکاب داشت. سامورایی ها و دست فروش های سر راه هم ایستاده و آن ها را نگاه می کردند. دو خدمتکار یکی نوکر و یکی پادو نیز در رکاب آنها می دویدند.

اگر چه موسم زمستان فرار رسیده بود ولی صبح آن روز بسیار روشن بود. هوا آنقدر آرام بود که نفس باد حتی برگ های خشکیده گل نیلوفر آبی را که بر روی آب رودخانه به آرامی روان بود به لرزه نمی انداخت.

این برگها راه خود را از میان سنگهای سفید بستر رود باز کرده و پیش می رفت . شاخه های برهنه بیدهای خشک کنار رودخانه که در آفتاب ملایمی غرق شده بود و حتی حرکت دم جنبانک هایی که بر شاخه های بالای درخت نشسته بودند سایه ای بر جاده می افکند.

کوه "هیتی" دامنه ی سرسبز خود را جلوه می داد. توشی هیتو و گوی به آرامی به سمت " آواتا گوشی" پیش می رفتند، صدف کاری زینهایشان در آفتاب طلایی می درخشید.

گوی در حالی که دهنه ی اسب را می کشید گفت:« آقا شما مرا به کجا می برید؟»

توشی هیتو در جواب گفت:« آن طرف، آنقدر هم که تو فکر می کنی دور نیست.»

- « پس باید نزدیک آواتا گوچی باشد.»
- « بله، تقریباً نزدیک همانجاست.»

چون پهلو به پهلوی یکدیگر به آواتا گوچی رسیدند ، گوی متوجه شد که مقصدشان آنجا نیست. با گذشت زمان از آواتا گوچی نیز گذشتند.

- آیا می خواهیم که در آواتا گوچی بمانیم؟
- نه کمی دورتر از آن.

توشی هیتو به آرامی اسب می راند و تبسمی بر لب داشت و مخصوصاً می کوشید تا چهره ی گوی را نبیند.

خانه های دو طرف راه به تدریج کم و پر فاصله شد تا این که دیگر جز مزارع پهن برنج که در هر دو طرف گسترده شده بود چیزی دیده نمی شد. مگر کلاغها که در انتظار طعمه ای بودند. در فواصل دور برف های کوهستان کم کم به رنگ آبی در می آمد و نوکهای خاردار درختان آسمان را سوراخ کرده و به سردی هوای می افزود.

- پس اینجا باید « یاماشیتای» شما باشد.
- نه، این یا ماشیتا نیست، مقصد ما کمی دورتر است.

از یاماشیتا نیز گذشتند و خیلی از آن دور شدند. حتی از سیکناما نیز رد شدند. کمی دورتر از آن خود را در برابر معبد "ماهی" یافتند.

در این معبد راهبی به سر می برد که دوستی دیرینه ای با توشی هیتو داشت. به دیدن راهب رفتند و او برایشان طعام آورد ، پس از صرف غذا با عجله سوار شدند، جاده ای که از آن می گذشت بسیار خلوت و دور افتاده بود و از جاده ی کوهستانی که تاکنون طی کرده بودند خلوت تر به نظر می رسید. در آن زمان سراسر راه های کشور پر از دزدان و راهزنان بود و امنیتی هم در کار نبود.

گوی پرسید :« باز باید برویم، این طور نیست؟» در همین حال به صورت توشی هیتو نگاه کرد و پشتش را بیش از آنچه بود قوز داد.

توشی هیتو تبسمی بر لب آورد، درست از آن تبسم ها که بچه های شیطان در هنگام گیر افتادن بر لب می آورند. این طور به نظر می رسید که چین های بینی و عضلات شل و ول گوشه ی چشمش مردد بود که بخنده درآید یا نه، عاقبت توشی هیتو در حالی که شلاقش را بلند کرده و به آسمان دوردست اشاره می کرد با خوش حالی چنین گفت:« راست بگویم، می خواستم ترا تا تسوروگا ببرم.»

آب دریاچه ی " بیوا" که در آفتاب بعداز ظهر می درخشید، همه در زیر شلاق او قرار داشت. گوی با حلات بهت و حیرت گفت:« آه، تسوروگا؟ این در ایالت ایچیزن قرار دارد.» او شنیده بود که توشی هیتو مدتها در تسوروگا به سر برده است، یعنی پس از ازدواج با دختر وارث " فوجی وارا اری هیتو"  در آن جا می زیست ولی هرگز به فکرش خطور نمی کرد که توشی هیتو او را تا بدان حد خواهد برد.

اولاً نمی توانست بپذیرد که رسیدن به ایچیزن و گذشتن از آن همه کوه و رودخانه و راه ناامن آن هم فقط با دو خدمتکار امکان دارد. ثانیاً شایعاتی که از راهزنان شنیده بود ، از این رو به صورت التماس آمیز به جانب توشی هیتو رو کرد و گفت:« خدا ما را حفظ کند، در اول خیال می کردم که مقصد ما هیگاشیاما است بعد معلوم شد که مقصد اشتباه بوده است. حالا می گویی که می خواهی ما را به تسوروگا و ایچیزن ببری؟»

- مقصود تو چیست؟ اگر از اول به من گفته بودی می توانستم خدمتکاری با خود به همراه بیاورم....

...

آش یام نوشته ی ریونوسوکه آکوتاگاوا ( آکوتاگاوا ریونوسوکه)
برگردان : امیر فریدون گرکانی

یام : یام گیاهی است که به آن « سیب زمینی هندی» می گویند و مردم کشورهای جنوب شرقی آسیا و چین و ژاپن و کره با آن غذاهای متنوع می پزند و علاقه ی بسیار به آن دارند.

​​



M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com