This blog is about books, eBooks , my memories .

Friday, February 6, 2015

My Prize & Scholarship Came together.




​صبح بخیر

" وقتی بخت و اقبال به در خانه ات می آید،
با آمادگی کامل با آن روبه رو شو.
                                               دیپاک چوپرا "

-------------------------------------------------------
And one day--well, I won't bore you with particulars--but somehow, one of the fattest, biggest, JUICIEST toads got into one of those big leather arm chairs in the Trustees' room, and that afternoon at the Trustees' meeting--But I dare say you were there and recall the rest?

Looking back dispassionately after a period of time, I will say that punishment was merited, and--if I remember rightly--adequate.

I don't know why I am in such a reminiscent mood except that spring and the reappearance of toads always awakens the old acquisitive instinct. The only thing that keeps me from starting a collection is the fact that no rule exists against it.
صفت
acquisitive  جوینده، اکتسابی، فراگیر
reminiscent  یادآور، یادبود
adequate ، کافی ، لایق، مساوی، مناسب، شایسته
JUICIEST شاداب ترین، آبدارترین،
قید
somehow به طریقی ، هرجور که هست، هر طور
dispassionately  بی طرفانه
فعل
to merit شایسته بودن ، سزاوار بودن
to awaken بیدار کردن، بیدار شدن

اسم
reappearance ارزیابی

سرانجام روزی - ان شاء الله که با این تعریف ها شما را ناراحت نکنم - سرانجام روزی نمی دانم چه شد که یکی از چاق ترین و بزرگترین و گنده ترین قورباغه روی یکی از آن مبل های چرمی بزگ در اتاق اعضای هیئت مدیره پیدا شد و آن روز بعد ازظهر هنگام کمیسیون... اما چرا بنویسم شما که خودتان آنجا تشریف داشتید و می دانید

راستش این است که نمی دانم چرا این چیزها را به یاد می آورم . شاید به خاطر این است که بهار شده و قورباغه ها پیدا شده اند، دلیل این که چرا من اینجا قورباغه جمع نمی کنم به خاطر این است که در اینجا هیچکس مانع  جمع کردن قورباغه نیست

---------------------------------
10 ماه سپتامبر
بابای عزیزم،

آقای جروی رفته است و حالا دل همه ی ما برایش تنگ شده است. وقتی آدم به کسی یا جایی یا کار بخصوصی عادت می کند و ناگهان آن را از دست می دهد، دلش می سوزد. آدم یک طوری می شود، مثل اینکه دلش مالش می رود.
وقتی خانم سمپل حرف می زند مثل این است که غذا بی نمک شده است
.
تا دو هفته ی دیگر دانشکده باز خواهد شد . خوشحالم که باز کارها شروع می شود. بگذریم که امسال تابستان تا حدودی خوب کار کردم.
شش داستان کوتاه و هفت قطعه شعر نوشته ام، آنها را به مجلات فرستادم اما همه با یک یادداشت مؤدبانه پس فرستاده شده است
.
عیبی ندارد، سیاه مشق خوبی است.

آقای جروی همه را خواند، پستچی آنها را به دست او داد. به هر حال او فهمید که چه هستند و آنها را خواند و گفت که خیلی چرند هستند. می گفت که نویسنده به هیچ عنوان نفهمیده که چه چیزهایی سر هم کرده است ( آقای جروی رک گویی را مقدم بر ثواب گویی می داند.)

اما در مورد داستان آخرم یعنی " دورنمای دانشکده " می گفت که بد نیست، و آن را داد ماشین کردند و برای مجله فرستادیم . حالا دو هفته گذشته است ، فکر کنم به زودی توفان شروع خواهد شد.

*
*
*
*
*


درست در همان لحظه باران شرشر بارید. در و پنجره ها محکم به هم کوفته می شدند. من ناچار شدم بروم و پنجره ها را ببندم. کاری چند ظرف برداشت و زیر شیروانی دوید تا آنها را زیر جایی که چکه می کرد بگذارد.

به محض این که قلم را برداشتم یادم آمد که یک بالش ، یک قالیچه ، کلاه و اشعار " ماتیو آرنولد" را زیر درخت
​ ​
گذاشته ام ، دوان دوان رفتم و آنها را آوردم ، اما همه خیس شده بود، رنگ قرمز زیر جلد کتاب تمام صفحات را سرخ کرده بود
.
توفان در دهکده بلای بزرگی است. آدم باید آنچه را که بیرون گذاشته فراموش نکند ، مبادا که خراب شوند




-----------------------------------------
Thursday

Daddy! Daddy! What do you think? The postman has just come with two letters.
1st. My story is accepted.  $50.
ALORS! I'm an AUTHOR.

2nd. A letter from the college secretary. I'm to have a scholarship for two years that will cover board and tuition. It was founded for 'marked proficiency in English with general excellency in other lines.' And I've won it! I applied for it before I left, but I didn't have an idea I'd get it, on account of my Freshman bad work in maths and Latin. But it seems I've made it up. I am awfully glad, Daddy, because now I won't be such a burden to you. The monthly allowance will be all I'll need, and maybe I can earn that with writing or tutoring or something.

I'm LONGING to go back and begin work.
Yours ever,
Jerusha Abbott,


Author of When the Sophomores Won the Game. For sale at all news stands, price ten cents.



M.T




0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com