This blog is about books, eBooks , my memories .

Friday, March 27, 2015

وقتی فرصتی بهت داده می شه دیگه چونه نزن




 سلام ، سال نو مبارک

دیروز مقاله ای درباره ی فرصت های طلایی زندگی می خواندم، نویسنده نوشته بود " وقتی فرصتی بهت داده می شه دیگه چونه نزن. "

خب، وبلاگ نویسی هم یک فرصت است،فرصتی که تا چند دهه پیش در دسترس نبود. می کوشم تا از این موقعیت استثنایی خوب استفاده کنم و مصرانه به راهم ادامه دهم ، گاهی تند، گاهی کند، گاهی بی حوصله و گاهی با حوصله. البته اصلش این است که همیشه آهسته، پیوسته و باحوصله یک مسیر را بپیماییم.



" هیچ چیز بیش از امروز ارزش ندارد.
                                             گوته"


_________________________________

STONE GATE, WORCESTER, MASS,
31st December                     
Dear Daddy-Long-Legs,

I meant to write to you before and thank you for your Christmas cheque, but life in the McBride household is very absorbing, and I don't seem able to find two consecutive minutes to spend at a desk.

I bought a new gown--one that I didn't need, but just wanted. My Christmas present this year is from Daddy-Long-Legs; my family just sent love.

I've been having the most beautiful vacation visiting Sallie. She lives in a big old-fashioned brick house with white trimmings set back from the street--exactly the kind  of house that I used to look at so curiously when I was in the John Grier Home, and wonder what it could be like inside. I never expected to see with my own eyes--but here I am! Everything is so comfortable and restful and homelike; I walk from room to room and drink in the furnishings.

صفت

consecutive پیاپی، متوالی ، پشت سر هم


دروازه ی سنگی
ورستر، ماساچوست

31 دسامبر

بابا لنگ دراز عزیز،

می خواستم خیلی زودتر از حالا نامه بنویسم و به خاطر چکی که برای عیدی فرستاده بودید تشکر کنم. اما زندگی در خانه ی سالی خیلی خیلی مرا مشغول کرده بود . به طوری که حتی دو دقیقه وقت پیدا نمی کنم که بنشینم و کاغذ بنویسم.

من یک لباس نو خریده ام، به لباس نو احتیاج نداشتم ، اما خوشم آمد خریدم. این عیدی من است که امسال بابا لنگ دراز به من داده است.

خانواده ام تنها سلام و تبریک فرستاده اند. من تعطیلات را دارم با سالی می گذرانم و خیلی به من خوش می گذرد.

خانه ی آنها آجری است. آجری قدیمی حاشیه این آجرها با رنگ سفید تزیین شده و از خیابان اصلی هم فاصله دارد. این خانه درست شبیه آن خانه هایی است که وقتی در پرورشگاه جان گریز بودم از پشت پنجره با حسرت به آن ها نگاه می کردم، به هیچ عنوان نمی توانستم حدس بزنم که داخل آن چگونه است، آن روزها حتی امیدی هم نداشتم که داخل خانه ای را از نزدیک ببینم ، اما هر طوری بود به این آرزو رسیدم . همه چیز خیلی مرتب و منظم است. آدم احساس راحتی می کند، من همه اتاق ها را می گردم و حریصانه همه لوازم و اثاث اتاقها را نگاه می کنم.







M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com