This blog is about books, eBooks , my memories .

Wednesday, April 1, 2015

بیاید بریم سیزده بدر



آفتاب بهاری از لابلای شکوفه های سیب و آلبالو بر چهره ام می تابید که چشم گشودم؛ روی شاخه های بید گنجشک ها بالا بلندی بازی می کردند، وروجک ها چه ولوله ای راه انداخته بودند، جیک جیکشان حیاط را ور داشته بود و رخت های بی تاب روی بند تاب می خوردند.
بوی آش رشته در خانه پیچیده بود و آوای موتور ماشین بابا از پارکینگ به گوش می رسید، برادرم با بی حوصلگی فریاد زد:« مامان، توپ منو ندیدی؟» و مامان از آشپزخانه پاسخ داد:«نه، پله های زیرزمین رو گشتی؟» که بابا فریاد زد:« مهدی، بدو بیا اینجا! »
نه مثل این که خبرهایی بود، باید سر در می آوردم، تندی پا شدم، ملحفه و تشک را تا کردم و به سمت آشپرخانه دویدم، مامانم داشت کاسه، بشقاب و قاشق ، چنگال آماده می کرد، تا ناهار کلی مانده بود، پرسیدم:« چی شده؟»
مامانم با اخم گفت:« بازم سلامِت رو خوردی؟»
گفتم: « خب، سلام، جایی می ریم ؟»
مامان خندید:« سیزده بدره، زود صبحانه بخور و حاضر شو که می خواهیم بریم یک جای خوب.»
-- « کجا؟»
-- « نمی دونم، خاله صبح زود رفته و تو یک پارک عالی برامون جا گرفته.»
با شنیدن اسم خاله از شادی جیغ کشیدم ، کلی ذوق زده شدم، از آشپزخانه به پارکینگ دویدم و بابا را دیدم که با دستان روغنی با ماشینش سرگرم بود، مهدی هم روی زمین دنبال آچار می گشت.
بعد از صرف صبحانه، لباسهایم را پوشیدم، کتاب قصه و توپ را برداشتم و آماده در راهرو ایستادم.
بابا داشت سیخ ها را دسته می کرد، هورا ، چه کبابی بخوریم ما! کبابهای بابام حرف نداشت ، گاهی کنار دستش می نشستم و مبهوت سرانگشتانی می شدم که ماهرانه مایه ی کباب را روی سیخ شکل می دادند. من هم چند بار کوشیدم که کباب ها را به سیخ بزنم اما نشد که نشد، گوشت روی سیخ بند نمی شد و کبابم وا می رفت. مامانم می گفت: « الکی که نیست لم داره، باید قلقش را بلد باشی .»

برادرم زنبیل وسایل را در صندوق عقب گذاشت و من توپ و کتاب را.  خانواده ی ما جلوی ماشین ایستاده بودند که بابا گفت :« راستی ، نوشابه ها.»
و به سمت پله های پشت بام دوید ، من در پایین پله ها ایستاده بودم ، هنوز  کنجکاو بودم که مقصد را بدانم بنابراین پرسیدم:« بابا، داریم کجا می ریم؟»

بابا جعبه ی نوشابه را برداشت و همین طور که پله ها را دوتا یکی می کرد ، خندید:« یک جایی می ریم دیگه بابا، چقدر تو کنجکاوی .»
سوار ماشین شدیم ، بابا گفت:« همه ی وسایل را برداشتید، بریم؟»
مامان گفت:« آره.»
ماشین از جا کنده شد، من داشتم از خوشحالی بال در می آوردم، خیال می کردم به یک جنگل پر درخت می رویم یا کنار رودخانه ، شاید هم یک باغ با صفا. ولی ماشین در امتداد خیابان خودمان پیش می رفت، چقدر راه آشنا بود! دوباره با شگفتی پرسیدم: « داریم کجا می ریم؟» که دروازه ی پارک محله جلویمان پدیدار شد.
سگرمه هایم درهم رفت، دماغم حسابی سوخت، رویای زیبایی که در ذهن ساخته بودم پر پر شد و هیجانم فروکش کرد، بابا جلوی پارک نگه نداشت، و به خیابان بغلی پیچید.
آرزوهایم دوباره داشتند جان می گرفتند که ماشین مقابل دروازه ی شرقی پارک ایستاد، برادرم گفت:« این در بیشتر وقتا بسته است، اما امروز یک روز خاصه .»
پیاده شدیم، بار و بنه را برداشتیم و داخل پارک رفتیم، گرچه عاشق این پارک بودم ،توقع نداشتم که خاله ما را به اینجا دعوت کند.

  پارک اصلاً مثل روزهای گذشته نبود، آن قدر شلوغ بود که جای سوزن انداختن نبود، به زحمت از بین خانواده هایی گذشتیم که گوشه گوشه ی پارک جا خوش کرده بودند و بچه هایی که سرخوشانه دنبال هم می دویدند.
چشمم که به خاله و خانواده اش افتاد ، دلخوری هایم به دست فراموشی سپرده شد، عجب جای محشری پیدا کرده بودند، پر دار و درخت و سایه دار . آتش روشن کرده بودند ،تاب هم به درخت بسته بودند.
روز خوشی بود، حسابی تاب خوردم؛ بعد ناهار هم پسرها گل کوچک بازی کردند و بزرگترها گل گفتند و گل شنفتند.  نزدیک عصر که شد وسایلمان را بار زدیم و به خانه برگشتیم.

آآآه ، یک سیزده بدر فراموش نشدنی که هرگز تکرار نشد، این اولین و آخرین باری بود که همراه فامیل از نحسی سیزده به دامان طبیعت فرار کردیم. هر چند که من تا دم آخر که به خانه برگشتیم، نق می زدم :« این جا که پارک خودمان بود!»







M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com