This blog is about books, eBooks , my memories .

Tuesday, April 14, 2015

رفتار کودکانه




صبح بخیر

" نا زمانی که مردم "عادی" می گویند من کودکانه رفتار می کنم، می دانم که درست عمل می کنم.                  وین دایر "



______________________________
___

We came back Saturday night and had our dinner in the train, at little tables with pink lamps and negro waiters. I never heard of meals being served in trains before, and I inadvertently said so.

'Where on earth were you brought up?' said Julia to me.
'In a village,' said I meekly, to Julia.
'But didn't you ever travel?' said she to me.
'Not till I came to college, and then it was only a hundred and sixty miles and we didn't eat,' said to her.

She's getting quite interested in me, because I say such funny things. I try hard not to,  but they do pop out when I'm surprised--and I'm surprised most of the time. It's a dizzying experience, Daddy, to pass eighteen years in the John Grier Home, and then suddenly to be plunged into the WORLD.

But I'm getting acclimated. I don't make such awful mistakes as I did; and I don't feel uncomfortable any more with the other girls. I used to squirm whenever people looked at me. I felt as though they saw right through my sham new clothes to the checked ginghams underneath. But I'm not letting the ginghams bother me any more. Sufficient unto yesterday is the evil thereof.

I forgot to tell you about our flowers. Master Jervie gave us each a big bunch of violets and lilies-of-the-valley. Wasn't that sweet of him? I never used to care much for men-judging by Trustees--but I'm changing my mind.
Eleven pages-this is a letter! Have courage. I'm going to stop.

Yours always,
Judy
اسم
negro سیاه پوست

صفت
meekly ملایم
inadvertently  غیر عمدی

فعل

 
acclimate به آب و هوا خو گرفتن، مأنوس شدن
plunge شیرجه رفتن، غوطه زدن
squirm لولیدن، ناراحتی نشان دادن


ما شب یکشنبه برگشتیم و شام را هم در راه توی قطار خوردیم . میزهای قطار با چراغ های صورتی تزئین شده بود و مستخدمین سیاه پوست از مسافران پذیرایی می کردند. من تاکنون نشنیده بودکه که در قطار شام هم می دهند، بدون توجه این حرف را زدم و جولیا ناگهان گفت :
مگر تو کجا بزرگ شده ای؟
من هم با شرمندگی گفتم :
در یک دهکده
مگر مسافرت نکرده ای ؟
نه تا روزی که به دانشکده مسافرت نکرده بودم. مسافت هم تا دانشکده 165 مایل بیشتر نبود و ما غذا نخوریم

از آن روزی که  من اینطور حرف زدم ، جولیا با کنجکاوی به من علاقه پیدا کرده است، من هم سخت کوشش می کنم که حرفی از دهانم بیرون نیاید که باعث آبرو ریزی بشود. اما به محض این که چیزهای عجیب و غریب و تازه می بینم فراموش می کنم که باید مواظب حرف زدنم باشم، از بد شانسی همه چیز هم باعث تعجب هم باعث توجه من می شود.

هجده سال در پرورشگاه جان گریر بودن و بعد ناگهان در دنیای بزرگ رها شدن خیلی گیج کننده است. اما به تدریج دارد برای من عادت می شود و دیگر آن خطاهای گذشته را مرتکب نمی شوم. حالا دیگر وقتی با دخترها معاشرت می کنم ناراحت نمی شوم.

آن روزها اگر کسی به من نگاه می کرد دست و پایم را گم می کردم و احساس می کردم که همه فهمیده اند که این لباس های نو مال من نیست و من همان یتیم روپوش بپوش مدرسه هستم. اما حالا دیگر این فکر ها باعث ناراحتی من نمی شود.

راستی یادم رفت که در مورد گل ها برای شما تعریف کنم. آقای جروی به هر یک از ما سه نفر یک دسته گل بنفشه و سوسن داد. خیلی مرد مهربانی هست. مردهایی که من تاکنون دیده بودم آدمهایی بودند که اعانه می دادند و هیچ وقت از مردها خوشم نمی آمد. اما حالا دارد عقیده ام عوض می شود.

وای خدای من ، یازده صفحه نوشته ام . نترسید. همین حالا تمامش می کنم.

دوستدار همیشگی شما
جودی

_________________________________





M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com