This blog is about books, eBooks , my memories .

Wednesday, May 6, 2015

مربای توت فرنگی مامان



نفس زنان به مدرسه رسیدم، ایستادم نفسی تازه کردم، صدایی از مدرسه نمی آمد پس زنگ خورده بود. در پیش بود، یک قدم جلو برداشتم، با دستانی لرزان پرده ی کلفت برزنتی را کنار زدم ، خدایا شکر، بابای مدرسه روی صندلیش نبود، نفس راحتی کشیدم ، خودم را به دیوار چسباندم و یواشکی به حیاط مدرسه رفتم و با احتیاط اطراف را پاییدم.

پرنده پر نمی زد، خلوت خلوت بود، بابا رستم حیاط را جارو می زد؛ خانم مهربان ، ناظم مدرسه، کنار پله های ساختمان ایستاده بود و با یک دانش آموز تأخیری مشاجره می کرد، حواسش به من نبود، نگاهم تا حیاط کناری پر کشید: غریب و تنها در سایه ی دیوار آرمیده بود، باید سریع عمل می کردم، آرام آرام خودم را به سمت خانه ی بابا رستم کشیدم، بعد به سرعت بوفه را رد کردم، از باغچه ی افراها گذشتم و به حیاط کناری رسیدم، مغرورانه لبخند زدم، این بار خوب قِصِر در رفتم.

پهلوی اولین پنجره، پنجره ی کلاسمان ایستادم . هنوز خانم صبوری نیامده بود، برای ورود به کلاس مشکلی نداشتم، چون پنجره های مدرسه ی ما کشویی بود ، نه از آن پنجره های میله دار زندان، دستم را که به سمت پنجره بردم ،در کلاس باز شد و خانم صبوری وارد شد، آه از نهادم برآمد.

آهسته به شیشه زدم و برای الهه شکلک درآوردم که سرِ خانم را گرم کن. او هم فوری دستش را بالا برد و سؤالی پرسید،و با کتابش به سمت خانم صبوری رفت، آرام پنجره را به یک سمت سُراندم، و پای راستم را از پنجره رد کردم، الهه هنوز با خانم حرف می زد، سرش را به سمتم گرداند و چشم و ابرو آمد، یعنی؛ تند باش.

داشتم پای دوم را رو میز می گذاشتم که دستی از پشت سر گوشم را پیچاند و گفت :« تو هنوز فرق در و پنجره را نمی دانی؟» همه ی نگاهها به سمت ما برگشت، الهه تندی سر جایش نشست؛ خانم صبوری هاج و واج مانده بود.

خانم مهربان هوار می زد و حرفهای نامهربانانه ای بارم می کرد و من مدام می گفتم : « خانم ، به خدا بار اولمه ، قول می دم که دیگه تکرار نشه.»
-- :« ارواح عمه ات، تو گفتی و منم باور کردم ، یک نمره که از نمره انضباطت کم شد می فهمی بار اول و دوم نداره...»

خانم صبوری وسط حرفش پرید و گفت:« حالا این بار را به خاطر من کوتاه بیاید، صَفَری دختر خوبیه، این بار نادونی کرده، شما ببخشید.»

ناظم نامهربان بالاخره گوشم را رها کرد، لبخندی مصنوعی به چهره آورد و از آن ور پنجره گفت:« فقط به خاطر گل روی شما، خانمِ صبوری، ولی اگر یک بار دیگر ببینم اینها از پنجره میان تو کلاس، اصلاً دیگه ملاحظه نمی کنم ، مفهومه ؟»

بچه ها کلاس شل و وارفته جواب دادند :« بعله »

من که حسابی دست و پام را گم کرده بودم، پای دومم را داشتم تو کلاس می گذاشتم که مثل ببر نعره کشید:« نفهمیدی چی گفتم؟ از اینجا نه از در.»

-- :« ببخشید، خانم هول شدم.» بدو بدو ساختمان را دور زدم، پله ها را دوتا یکی کردم، از سالن اصلی به راهروی دست راستی پیچیدم و فرز خودم را رساندم به آخرین کلاس ته راهرو ، تقه ای به در زدم، بی تأمل در را گشودم ، اجازه گرفتم و سر جایم نشستم.

خانم صبوری درس را شروع کرد. شیرین گفت:« حدس بزن امروز صبحانه چی داریم؟» با بی حوصلگی پرسیدم:« خب چی داریم؟»
--:« نه نشد، حدس بزن.»
من لبم را از حرص جویدم و فکر کردم اصلاً چه فرقی می کند که چی داشته باشیم ولی می دانستم که این دختر سمج ، ول کن ماجرا نیست که نیست. برای همین گفتم :« کره-مربا؟»

چشمهایش از تعجب گرد شد ، « آره، از کجا فهمیدی؟ حالا بگو چه مربایی؟» دیگر داشت کفرم را بالا می آورد که خانم صبوری تشر زد:« اسدی، این قدر حرف نزن، حواست به درس باشه!»

شیرین :« خانم ما که حرف نمی زدیم.»
 --:« یعنی چشمای من آلبالو گیلاس می بینه؟» خانم صبوری درس را ادامه داد، و شیرین یک ریز ور می زد، « نگفتی چه مربایی؟»
-- :« دارم درس را گوش می دم، شیرین.»
-- :« از کی تا حالا درس خون شدی؟ خودم می گم ، بابا... مربای توت فرنگی... نه از این بازاری ها ، با مواد نگهدارنده و میوه های ته بار، نه با دستای خودش پخته با توت فرنگی هایی که خودش کاشته...گفته بودم مامان رفته کلاس سبزیکاری؟ آره، مامانم خیلی فعاله، از هر انگشتش هزار  هنر می باره، پارسال که فرهنگسرا کلاس سبزیکاری گذاشته بود، مامانم و خاله ام رفتند، خاله ام هیچی یاد نگرفت، اما مامانم تمام خانه را گلخانه کرده، سیب زمینی ، گوجه ، خیار ، بادمجان ، حتی توت فرنگی، چه توت فرنگی هایی! کیف می کنی تماشا کنی، یکبار که بیای خونه مون....»

خانم صبوری که جوش آورده، وسط کلاس وایستاده و به شیرین زل زده بود:« داشتی می گفتی.»
شیرین دستپاچه شد ، من من کنان گفت:« خانم ببخشید، دیگه تکرار نمی شه.»

« بار آخرت باشه،اسدی! دفعه بعد یک راست می فرسمت دفتر.» خانم صبوری  اینها را گفت و قدم زنان به سمت تخته برگشت. شیرین تا آخر درس دیگر لال شد و کلمه ای بر زبان نیاورد.

درس که تمام شد، خانم صبوری گفت:« تا زنگ بخوره چند تا سؤال می پرسم هرکی بلده دستش را ببره بالا. شعار سربداران چی بود؟»

ذوق مرگ شدم، دستم را بالا بردم :« خانم ما بگیم ، خانم ما بگیم.» نصف کلاس دستشان را برده بودند بالا، اما خانم صبوری  دوست داشتنی به من اشاره کرد، « تو بگو صفری.»

--:« سر به دار نمی دهیم تن به ذلت می دهیم.»

انگار بمبی منفجر شد، یکهو کلاس رفت رو هوا از شدت خنده، خانم صبوری گوشه ی لبش بالا رفت، تلاش می کرد که نخندد، :« یکبار دیگه بگو.»

من که از خنده ی بچه ها پکر شده بودم، آهسته گفتم :« سر به دار نمی دهیم تن به ذلت می دهیم.»

این بار دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و با بچه ها همراه شد، سرخ شده بودم و مبهوت، شیرین گفت:« خنگ خدا، برعکس گفتی.»

زنگ خورد، پنجره را باز کردیم که خانم صبوری داد زد:« قولتان؟» برگشتیم، شیرین شیشه ی کوچک مربا را برداشت و زودتر از همه از کلاس بیرون زد، بعد زهره با دوتا نان بربری تازه و الهه با چند تا کاغذ دویدند سمت درِ.

یگانه گفت:« یالا مونا، پاشو ، بی خیال بابا، پیش میاد دیگه... می رم چایی بیارم ، دیر که نمیای؟ »
همین طور که کتاب را تو جا میزی می گذاشتم، سرم را تکان دادم:« نه، تو برو، دارم میام.»


سلانه سلانه از ساختمان بیرون زدم تا به گروه « ناشتایی» ملحق شوم؛ ما پنج نفر بودیم که زنگ تفریح اول ، کنار باغچه ی افرا سفره می انداختیم و صبحانه می خوردیم. یگانه، دختر بابا رستم، از خانه شان چای می آورد، دیگران هم نوبتی صبحانه می آوردند که معمولاً کره-پنیر بود، ولی آوردن هر غذای سرد و حاضری مجاز بود مثل: کره -مربا، خامه عسلی، پنیر خامه ای ، خامه شکلاتی، ماکارونی ، الویه، پنیر و سبزِی، پنیر-گردو کوکو و حتی تن ماهی ، خلاصه سخت نمی گرفتیم و خوش بودیم.

اغلب اوقات زهره نان بربری تازه می آورد، چون کنار دست خانه شان نانوایی بود، شیرین زنگ که می خورد، بدو بدو می پرید ، باغچه را قُوروق (قرق) می کرد، الهه کاغذ ها را روی زمین می گسترد و لیوان ها را می چید، وقتی فلاسک چای و نان تازه می رسید، هنگام صرف ناشتایی بود، گاهی خانم مهربان هم سری به ما می زد، البته بهش زیاد رو نمی دادیم، میهمان نمی خواستیم.


همه دور سفره ی کاغذی نشستیم، شیرین در شیشه ی مربا را باز کرد، دهانمان آب افتاده بود، چه آب و رنگی! من کلاٌ دو نوع مربا را خیلی دوست داشتم، اول مربای آلبالو بعد هم مربای توت فرنگی، گاهی مامانم مربای آلبالو می پخت، اما توت فرنگی نه، این طور که شیرین از مامانش تعریف می کرد، به گمانم این مربای خانگی خیلی با مرباهای کارخانه ای فرق داشته باشد، چشمهای گروه از هیجان خوردن شاهکار هنری مامان شیرین برق می زد.

شیرین روی هر تکه نان یک قاشق مربا ریخت و به یگانه گفت: « این ارگانیکه.» یگانه به مربا زل زد:« ارگانی؟» شیرین با خنده گفت:« نه خنگِ خدا، ارگانیک یعنی صددرصد طبیعیه ، ساخت مامانمه .»

نگاهم که به مربا افتاد، برق از چشمانم پرید، زهره چشم و ابرو آمد، یعنی؛ این همه تعریف می کرد این بود! لجم گرفته بود، تو دلم می گفتم:« این مرباست یا شربت ؟ انگار تا حالا تو عمرش مربا نخورده .» با طعنه گفتم :« عالیه ، شیرین، به مامانت بگو یک کارخانه بزنه.»

چهره اش مثل گل شکفت: « آره ، اتفاقاً بهش گفتم، شاید یک بیزینس خانگی راه بیندازیم، همه ی شرکت های خیلی موفق اول از پارکینگ خانه شان شروع کردن، مثلاً همین....»
الهه وسط حرفش پرید:« همین یک ذره را آوردی.»

شیرین بُراق شد، یک قاشق دیگر از آن مربای قوام نیامده و آبکی روی نانِ کَره ای ریخت و گفت:« برای پنج نفر کافی نیست؟»
 
دیگر دم برنیاوردیم و  خیلی خانمانه و در سکوت نان و کره- مربا را نوش جان کردیم. زنگ که خورد، بساط مان را برچیدیم و به سمت کلاس کوچیدیم. در راه با خود عهد بستم که فردا با مربای آلبالو بال و پر شیرین را بچینم؛ نه این که با دستپخت مامانش خیلی دور برداشته بود، باید طعم مربای واقعی را به او می چشاندم، آخر فردا ناشتایی نوبت من بود.




M.T


تاریخ این طوری تو ذهن آدم می ماند، اگر دوستم شعار سربداران را برعکس نگفته بود محال بود تا حالا تو ذهنم بماند.





M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com