This blog is about books, eBooks , my memories .

Friday, July 31, 2015

تا نیازمایی ، نخواهی ندانست



درود و به امید هفته ای سرشار از شادی و کامیابی

« قدرتی که در انسان نهفته است طبیعتی تازه دارد و هیچ کس جز او نمی داند که چه می تواند انجام دهد و خودش هم تا زمانی که آن را نیازماید از آن اطلاع ندارد.
                                                                                رالف والدو امرسون »


______________________________
_________



I've been thinking very hard about it. Of course he is a Socialist, and he has unconventional ideas; maybe he wouldn't mind marrying into the proletariat so much as some men might. Perhaps when two people are exactly in accord, and always happy when together and lonely when apart, they ought not to let anything in the world stand between them. Of course I WANT to believe that!    But I'd like to get your unemotional opinion. You probably belong to Family also, and will look at it from a worldly point of view and not just a sympathetic, human point of view--so you see how brave I am to lay it before you.

Suppose I go to him and explain that the trouble isn't Jimmie, but is the John Grier Home-- would that be a dreadful thing for me to do? It would take a great deal of courage. I'd almost rather be miserable for the rest of my life.

This happened nearly tow months ago; I haven't heard a word from him since he was here. I was just getting sort of acclimated to the feeling of a broken heart, when a letter came form Julia that stirred me all up again.  She said--very casually--that 'Uncle Jervis' had been caught out all night in a storm when he was hunting in Canada, and had been ill ever since with pneumonia.  And I never knew it. I was feeling hurt because he had just disappeared into blankness without a words. I think he's pretty  unhappy, and I know I am!
What seems to you the right thing for me to do?

Judy
اسم
accord توافق، هماهنگی، طیب خاطر
pneumonia ذات الریه
صفت
unconventional آزاد از قید و رسوم، خلاف عرف

فعل
stir تکان دادن، به جنبش درآوردن، به جوش آوردن

من در این باره خیلی فکرکرده ام. او عدالتخواه است و به خلاف سنتهای مرسوم جامعه فکر می کند و شاید از ازدواج با دختری از طبقه ی زحمتکش نگران نباشد، در حالی که از نظر خیلی از مردم این کار درست نیست. وقتی دو نفر با هم تفاهم کامل دارند و از همنشینی با هم احساس خوشبختی می کنند و از دوری هم احساس تنهایی، نباید بگذارند هیچ عاملی آنها را از هم جدا کند. البته دلم می خواهد این موضوع را باور کنم، اما می خواهم نظر شما را هم که به دور از احساسات و هیجان است، بدانم. شما هم احتمالاً از خانواده ای بزرگ هستید و با دیدگاهی آزاد و جامع-- و نه صرفاً از روی عواطف و حس انساندوستی-- به این موضوع فکر می کنید. می بینید من چقدر شجاعم که این مسئله را با شما در میان می گذارم. فرض کنیم که من بروم و به آقا جروی بگویم که مشکل ما بر سر جیمی نیست، بلکه به خاطر پرورشگاه جان گریر است. به نظر شما کار وحشتناکی نیست؟ این کار شجاعت فراوانی می خواهد و من ترجیح می دهم این کار را نکنم و تا آخر عمرم بدبخت باشم

این اتفاق تقریباً دو ماه پیش روی داد و از آن زمان، آقا جروی رفته و دیگر خبری از او ندارم. کم کم داشتم به دلشکستگی عادت می کردم که نامه ای از جولیا رسید و دردم را تازه کرد. او در نامه اش اشاره کرده بود که عمو جروی که برای شکار به کانادا رفته بوده، یک شب گرفتار طوفان شده و ذات الریه شده است. و من اصلاً خبر نداشتم از جروی دلخور بودم که رفته و هیچ خبری به من نداده است حالا فکر می کنم او هم مثل من غمگین و ناراحت است

به نظر شما خیر و صلاح من در چیست ؟ شما بگویید که چه کنم

 
جودی


_________________________________





M.T☺

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com