This blog is about books, eBooks , my memories .

Friday, April 8, 2016

تیلت براش : اپ جادویی برای عاشقان هنر دیجیتال



از در درآمـــــــــــــــدی و من از خود به درشدم
گویی کز این جـــــهان به جـــهان دگـــــر شدم
چشـــــــمم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست
صــــــاحب خبـــــر بیامد و من بی‌خبــــــر شدم


پارمیس جان سلام

خــــــــــــــــــــوبی؟ به سلامت رسیدی منزل؟

می دانم تازه از سفر برگشتی و حسابی خسته ای. حتماً کلی هم خبر داری، پس من با پر گویی ( پر نویسی) سرت را به درد نمیارم. امروز فقط دو تا روایت دارم که مانند داستان طناب قرمز به هم می رسند. روایت اول پنج شنبه + من + فیلم = هنر هفتم

از دوران کودکی تماشای فیلم های پنج شنبه ها شب ها ( شب های جمعه ) را از دست نمی دادم، برای همین اخبار ساعت 9 که شروع می شد، بست می نشستم پای تلویزیون. البته کشته مرده ی خبر و اخبار ایران و جهان نبودم، این شگردم بود. خانواده ی ما اخبار دوست بود، بنابراین رأس ساعت 9  بزرگترها آب دست شان بود زمین می گذاشتند و می پریدند سمت تلویزیون تا اخبار را ببینند. من هم نه همان گوشه کنارها، بلکه درست یک متر مانده به تلویزیون می نشستم و در حالی که گل های قالی را می شمردم از اخبار روز دنیا مطلع می شدم. ( برای همین بود که در دوران کودکی اسم تمام رئیس جمهورها، نخست وزیرها، حتی وزیر وزرای سیارات منظومه ی شمسی را بلد بودم، یکی از فواید تماشای اخبار)

گوینده ی خبر که می گفت خدانگهدار، جمع گرم خانوادگی متفرق می شد، هر کی می رفت دنبال کار و بارش جز من که منتظر برنامه ی بعدی می نشستم. برنامه ی بعدی در سالهای متفاوت ، متفاوت بود: گاهی سخنرانی امام، زمانی روایت فتح و ... -از نوجوانی روایت فتح را خوب به خاطر دارم- و تو که غریبه نیستی، من نه اهل سخنرانی بودم و نه اهل جنگ و روایت فتح، به هر حال چاره ای نبود، تنها با این شگرد یعنی بست پای تلویزیون نشستن می توانستم فیلم آخر شب را نجات بدهم. آخر رسم خانوادگی ما در آن روزگار این جوری بود که تلویزیون تا وقتی روشن بود که مخاطبی داشت، اگر کسی جلوی تلویزیون ننشسته بود خاموشش می کردند، و حساب کن تلویزیونی که ساعت نه و نیم ، ده شب خاموش بشود، محال است ساعت یازده و نیم ، دوازده شب آن هم به درخواست  یک بچه روشن بشود، همه می گویند مگر تو خواب نداری بچه؟ بچه باید ساعت 9 کپه ی مرگ بذاره، نه این که تا نصف شب بیدار باشه.

اما بچه ای را که از پای تلویزیون جم نخورده، به سختی می شود برش داشت. به همین خاطر من حتی یک لحظه هم چشم از گیرنده ی تلویزیون برنمی داشتم و حتی زمانی که روشنایی منزل رو به خاموشی می نهاد، همچنان در همان نقطه نشسته بودم. الآن که سالهای سال از آن دوران گذشته می گویم عجب کار خوبی کردم، بسیاری از فیلم هایی که الآن خوب به خاطر دارم همان فیلم های شب جمعه است، کاش حالا هم به اندازه ی همان وقت ها سمج و صبور بودم.

این روایت اول بود، روایت تو دل داستان بود، روایت فتح را می گویم.


روایت دوم: دبیر دینی + من + گریه= اشکم در نمیاد

یک دبیر دینی داشتیم که یک دونه بود، تک، یگانه، بی همتا! موجود خاصی بود، من که زیاد از معلم های دینی خوشم نمی آمد، چون همه اش درباره ی حجاب و روز قیامت و صحنه ی محشر صحبت می کردند، این یکی را خیلی دوست داشتم، با این که از همه ی معلم های دینی ما مؤمن تر بود و مقنعه اش تا مچ دستش می رسید، به یاد ندارم یک بار درباره ی حجاب مان به ما تذکر داده باشد و با این که خجالتی بود، آدم گرم و خوش مشربی بود، حرف های جالبی نیز می زد به خصوص درباره ی طرز سلوک با دوستان. برای ما عادی بود زنگ تفریح به رفقامون بگوییم برو از دکه خوراکی بخر، یا یک لیوان آب برایم بیار. دبیرمان می گفت: به دوست تان دستور ندهید، امامان ما هرگز به یاران شان دستور نمی دادند، می گفت : من و دوستانم، هر وقت خواسته ای داریم، خواهش مان را به صورت یک پیشنهاد مطرح می کنیم، مثلاً می گوییم ما گرسنه ایم، بامرامی هست که زحمت رفتن تا دکه را قبول کند؟

خنده دارترین کار دبیر بی نظیرمون زیارت عاشورا خوانی بود، یعنی من می مردم از خنده. روزهایی که زنگ دینی و قرآن داشتیم، از قبل وظیفه امان را می دانستیم، زنگ تفریح تمام نیمکت ها را دور کلاس می چیدیم، مقنعه ی سفید سر می کردیم و با یک زیارت عاشورای جیبی رو به قبله می ایستادیم، به محض این که خانم معلم به کلاس قدم می گذاشت، رو به قبله می ایستاد و با صدای بلند زیارت عاشورا را قرائت می کرد.

شاید بپرسید این کجاش خنده دار بود، کلش، یعنی چیدن میزها دور کلاس و سلام دادن به امام حسین و بعد اشک هایی که سرازیر می شد ، تمامش برای ما نوجوان های پر شر و شور خنده دار بود. یعنی خدایش اگر دبیر دیگری بود کلی دستش می انداختیم ولی این خانم معلم آن قدر گل بود که هیچ وقت به رویش نیاوردیم این مراسم زیادی رو اعصاب است. یادم نمی رود یک دفعه ناظم در کلاس را زد، هیچ کس جواب نداد، چون داشتیم زیارت عاشورا می خواندیم. بعد خودش در را باز کرد آمد تو کلاس. ما و میز و نیمکت ها را که دید اصلاً شوکه شد، یک چند دقیقه مات و مبهوت وایستاد دم در و بی هیچ حرفی به ما زل زد، سپس با صدایی آرام ، نجوا گویانه پرسید اینجا چه خبره؟ ما نیز همان طور آرام و با خنده ی  ریز نخودی پاسخ دادیم: داریم به امام حسین (ع)  سلام می دهیم. بیچاره بدون این که حرفی بزند همان طور شوکه مثل برق گرفته ها از کلاس بیرون رفت، هنوز هم که هنوزه، کشف نکردیم برای چی آمده بود تو کلاس.

راستش، این خانم معلم جوان ما طرفدار پر و پا قرص دفاع مقدس بود، نمی دانم از خانواده ی شهدا بود یا نه، هیچ وقت نگفت، آن قدر آدم مخلص و بی ریایی بود که بعید بود از این حرف ها ازش بشنوی، فقط می گفت من هر روز یک گوشه می شینم و برای امام حسین (ع) و شهدا یک دل سیر اشک می ریزم ( الآن دارم اینها را با خنده می نویسم، اما همش حقیقته، خانم زمینی نبود، آسمانی بود، ماه بود، ستاره بود، نه خورشید!)


آقای مرتضی آوینی که شهید شد، طفلی عزادار شد. آن روز من کنار دست مرجان نشسته بودم، که خانم معلم شروع کرد به خواندن یکی از نوشته های شهید آوینی. هر سطری را که می خواند، چند دقیقه اشک می ریخت و سطر بعدی را ادامه می داد. من حسابی تحت تأثیر قرار گرفته بودم، به خصوص که شهید آوینی را دوست داشتم، با این که روایت فتح را اجباری تماشا می کردم، اما صدای آوینی را خیلی دوست داشتم، صدای آرام بخش و آسمانی داشت، گرچه متن ها بسیار زیبا بودند، اما صدای دلنشین ایشان آدم را منقلب و احساساتی می کرد، دلت هری می ریخت پایین، گویی طنین صدای شهدا را می شنیدی.

آره، خانم معلم که اشک می ریخت، دلم می خواست بزنم زیر گریه و بلند بلند گریه کنم، که بگویم ما هم بی احساس نیستیم و شهید آوینی و شهدا و مین و دفاع مقدس را دوست داشتیم. اما دریغ از یک قطره اشک!

 اصولاً با این من اشکم دم مشکمه و تقی به توقی بخورد می زنم زیر گریه، در عزاداری ها اصلاً گریه ام نمی گیرد، حتی اگر سینه ام مالامال از درد و غم باشد. آن روز هم استثنا نبود، هر چی تلاش کردم اشکی بریزم ، بی فایده بود، اشکم نمی گرفت. من به تلاش ادامه دادم، تا این که سرانجام یک قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر شد، همان موقع مرجان پقی زد زیر خنده و گفت: این قدر زور نزن تا اشک بریزی. من با تعجب نگاهش کردم و به خودم گفتم : یعنی این قدر تابلو بود؟ خلاصه بعد از فرمایش رهایی بخش مرجان تمام فعالیت ها برای اشک سازی را کنار گذاشتم و از نوشته ی زیبای شهید آوینی لذت بردم، خانم معلم هم همچنان اشک می ریخت. ( خلاصه آن روز متوجه شدم ما از آن دسته آدم هایی که مناسبتی گریه می کنند نیستیم، یعنی اشک های ما خود جوش و کاملاً طبیعیه. ولی این گریه نکردن در مواقع عزاداری معضل بزرگیه، چون همه می گویند عجب آدم بی احساس و بی رگیه! )

این هم روایت دوم بود و همان طور که اولش گفتم دو سر این روایت ها همچون داستان طناب قرمز به هم رسیدند تا مناسبت امروز شوند، روز هنر انقلاب اسلامی. آره، به احترام استاد آوینی یک چنین روزی روز هنر انقلاب اسلامی نامگذاری شده است. گفتم هنر؟ گنجشکک اشی مشی/ لب بوم ما نشین/ بارون میاد تو خیس می شی/ برف میاد گوله می شی/ میفتی تو

حوض نقاشی

 تصور کن چه لذتی دارد اتاقت بوم نقاشیت باشد، اشتباه برداشت نکن، نمی گویم با ماژیک و مداد رنگی بیفتی به جون در و دیوارای خونه، بلکه از یک اپ نقاشی سه بعدی صحبت می کنم.


با این اپ که Tilt Brush نام دارد، چند روز پیش آشنا شدم، وبلاگ گوگل معرفیش کرده بود. حیف که، فعلاً نمی توانم این اپ هیجان انگیز را امتحان کنم، چون هدست واقعیت مجازی ندارم. به هرحال تصور این که وسط اتاق بایستم و دست هایم را در هوا حرکت بدهم و یک نقاشی سه بعدی با کلی ستاره و آتش خلق کنم برایم شگفت انگیز است. این اپ با هدست اچ تی سی ویو کار می کند. بنابراین اگر دیدی یکی با هدست VR وسط خیابون ایستاده و دست هایش را در هوا می چرخاند فکر نکن بس که تصاویر 360 درجه دیده خل شده، او فقط دارد نقاشی می کشد.


راستی امروز مناسبت های دیگری هم دارد، مثل روز قطع رابطه ی ایران و آمریکا در سال 1359، و روز فناوری هسته ای. بی شکی راجع به این دو مورد اخیر تا دلت بخواد در چند سال اخیر صحبت کرده ایم و موضع خودمان را مشخص کرده ایم، امیدوارم همان طور که مسئله ی فناوری هسته ای ایران حل شد، مسئله ی رابطه هم حل بشود، تا ما به مسائل دیگری بپردازیم. چه مسائلی ؟ اوه، تا دلت بخواد مسئله داریم.

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتــــــاب
مهرش به جان رسید و به عیوق برشدم


تا بعد
 M.T
                                                                                                                               



M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com