This blog is about books, eBooks , my memories .

Friday, May 27, 2016

راه با راه رفتن ساخته می شود

«ضربه به ضربه، قدم به قدم،
                                 ای مسافر راهی وجود ندارد،
                                              راه با راه رفتن ساخته می‌شود                                              
پارمیس جان سلام،
امیدوارم که حالت خوب باشد، خوبِ خوب. منم خوبم، در این دو سه هفته‌ای که برایت ننوشتم اتفاقات زیادی به وقوع پیوسته است، از جالبترین‌هایش برایت می‌نویسم:
تیم جوان استقلال خوزستان کولاک کرد و قهرمان لیگ شد. این دستاورد بزرگ را به همه‌ی خوزستانی‌های عزیز تبریک می‌گویم و امیدوارم جام آسیا را هم به خانه ببرند.
جشن نیمه‌ی شعبان با شکوه هرچه تمامتر برگزار گردید- البته به نظر من شکوهش سالهای دور بیشتر بود، ولی خوب کاچی به از هیچی:)

نمایشگاه گوگل I/O هم به خوبی و خوشی به پایان رسید، درست مثل سال قبل مدیر عامل گوگل می‌خندید و از اندروید سخن می‌گفت، راستش نمی‌خواهم اصلاً وارد جزییات شوم، آن طور که به نظر می‌رسید کنفرانس امسال نتوانست توقعات شرکت‌کنندگان را برآورده کند، خیلی‌ها نومید شدند، بعضی‌ها نیز از خدمات ارائه شده راضی نبودند، شما چطور؟ دیجی‌کالا هم یک نظر‌سنجی درباره‌ی این کنفرانس گذاشته است اگر مایلید سری به دیجی‌کالا بزنید و نظرتان را درباره‌ی جالبترین بخش گوگل ‌I/O امسال ثبت کنید. خودم نظرم را ثبت نکردم چون هیچیک از گزینه‌های ارائه شده چشمانم را گرد نکرد:( -احتمالاً آن بخشی که نظرم را بسیار جلب کرد تغییرات بزرگی در آینده‌ی دنیا به وجود خواهد آورد- به طور کلی من درباره ی این کنفرانس خوش‌بینم، اما در مورد خدمات ارائه شده با شرکت کنندگان هم عقیده هستم و چشم به راه خدمات عالیتر سال بعد هستم. امیدوارم سال بعد آقای ساندار پیچای گوگل I/O را در یک ولووی خودران برگزار کند:)

سینمای ایران هم رو سفید شد؛ فیلم فروشنده از جشنواره‌ی فیلم کن دو تا نخل طلایی آورد، یک نخل نصیب شهاب حسینی، بهترین بازیگر مرد، شد و دیگری قسمت اصغر فرهادی، فیلمنامه‌نویس فروشنده، شد. این دستاورد طلایی را هم به عوامل سازنده‌ی فیلم فروشنده، جامعه‌ی تلاشگر سینمای ایران و به ویژه به هموطنان عزیز در اقصی نقاط گیتی تبریک می‌گویم، تا باشد از این نخل‌های طلایی و خبرهای شیرین سینمایی.


پایان اخبار

 

سپاس ویژه

اگر شما به پشت‌ سرتان نگاهی بیندازید،
                تمام چیزی که خواهی دید، علامت‌هایی از
                               افرادی هستند که روزی پاهایشان این راه را درنوردیده است
  ای مسافر، راهی وجود ندارد،
                                                راه با راه رفتن ساخته می شود
                                                                                    آنتونیو ماچادو »

درست است، راه با راه رفتن ساخته‌ می‌شود و در راه افتخار هیچ میانبری وجود ندارد. برای همین سپاس ویژه‌ی این هفته نثار روح مهربان استاد کلهر، استاد خوشنویسی که درس بزرگی به من آموخت، درس اهمیت تمرین روزانه.

حتماً خبر داری که از اواسط هفته تمرین‌های روزانه‌ام را در سیاه‌مشق منتشر می‌کنم، من از اهمیت تمرین بسیار شنیده بودم، اما تمرین برایم مشقی برای نوآموزان تعریف شده بود و چون نیشخندهای دیگران را حین تمرین (هرکاری) بارها دیده بودم، می‌پنداشتم که مشق و تمرین برای تازه‌کارهاست و وظیفه‌ی استادان نیز آموزش و پرورش نوآموزان است. من که نه استاد بودم و نه نوآموز، حیران بودم که به خاطر تمسخرهای دیگران  تمرین را کنار گذاشته و فقط و فقط کارهای خوب تحویل دهم، یا به حرف نخبه‌ها گوش بسپارم و تا روزی که زنده‌ام دست از مشق‌نویسی برندارم، که خواندن روایت زندگی استاد کلهر سنگ بزرگ را از سر راهم برداشت، تا همه‌ی خنده‌ها را نشنیده گرفته، و تنها به راه خودم بروم.

وای، شانزده ساعت تمرین روزانه برای یک استاد اعظم! برق از سرم پرید، حتی کنکوری‌ها هم شانزده ساعت درس نمی‌خوانند. سالهای دور بارها این درس کتاب پیش‌دانشگاهی را خوانده بودم، اما به عمق مطلب یعنی اهمیت تمرین پی نبرده بودم، شاید چون آن موقع فقط برای پاس کردن امتحان این متن را خوانده بودم و شاید چون دبیرانم همواره می‌گفتند چند سال سختی بکش و درس بخوان، و یک عمر با آسایش زندگی کن. بله، به پندار دانش‌‌آموزان و دانشجویان دوره‌ی مشق و تمرین محدود به همان سالهای دبستان و دبیرستان و دانشگاه است و بعد دوران آرامش و تنبلی از راه می‌رسند، برای همین است که وقتی فارغ التحصیلی مشق می‌نویسند، دستش می‌اندازیم و تصور می‌کنیم که چقدر کانا است.
وقتی تمرین را شروع کردم، نیازی به انتشار آن احساس نکردم، چون مشق را که به نمایش نمی‌گذارند. اما چندین و چندبار که داستان استاد میرزا رضای کلهر را خواندم، متوجه شدم دقیقاً به همین‌خاطر باید تمرین‌هایم را منتشر کنم، نه برای خودم بلکه برای دوستی که چون من تشنه‌ی آموختن است و از اهمیت تمرین و نقشش در ساختن یک استاد بزرگ غافل است. برای دوستی که می‌پندارد نابغه‌ها و اساتید از روز اول نابغه بوده‌اند و خبر ندارد که بسیاری از حرفه‌ای‌ها روزشان را با انجام ابتدایی‌ترین تمرینات آغاز می‌کنند. خودم وقتی دانستم که یکی از قهرمانان ورزشی هر روز یادداشت‌های استاد دوران نوجوانیش را مرور می‌کند و این یادداشت‌های رنگ و رو رفته و قدیمی را همه جا با خودش می‌برد شگفت زده شدم.
به‌ هر حال امیدوارم که تمرین را جدی بگیریم و آن را مخصوص بچه‌ها ندانیم، اگر آرزومند کشوری سربلندتر و آباداتر و شادتر هستیم.
نکته: تمرینی که برای من جالب است، ممکن برای شما ملال‌آور باشد، بنابراین همیشه تمرین‌های مناسب خودتان پیدا کنید؛ تمرین‌هایی که شما را سر شوق بیاورد و به‌ حرکت وا دارد. درضمن، خودتان را نکُشید با روزی پنج دقیقه شروع کنید و زمان را به تدریج بالا ببرید. استاد کلهر آنقدر عاشق بود که شانزده ساعت تمرین می‌کرد، اگر دوست دارید روش ایشان را امتحان کنید.

سخن آخر: تا فرا رسیدن فصل تعطیلی شکم چیزی باقی نمانده است، پس از فرصت باقی‌مانده استفاده کنید و تا می‌توانید از میوه‌های خوشمزه نوش جان کنید. خداحافظ چاشت، بدرود میان وعده، خداحافظ ناهار، بدرود عصرانه، سلام سحری، درود افطاری؛ فرا رسیدن ماه‌ میهمانی خدا پیشاپیش مبارک.

image:amazing.ir

بنویسید. حال یک نامه باشد و یا خاطراتتان و یا شماری یادداشت به هنگامی که با تلفن صحبت می‌کنید. مهم نیست، اما بنویسید. نوشتن ما را به خدا و همنوعانمان نزدیک می کند. اگر شما می خواهید نقشتان را در این دنیا بهتر درک کنید، پس بنویسید. سعی کنید تا روحتان را به صورت مکتوب درآورید، اگرچه هیچکس آن را نخواند و یا بدتر از آن، اگر چه کسی آن را برخلاف میلتان خوانده باشد. فقط امر ساده ی نوشتن به ما کمک می‌کند تا افکارمان را منظم و سازماندهی کرده تا به روشنی و وضوح چیزهایی را که ما را احاطه کرده ببینیم. یک ورق کاغذ و یک قلم معجزه می‌کنند، دردها را دوا کرده، رویاها را تقویت کرده و امیدهای از دست رفته را برمی‌گرداند. کلمه و لغت دارای قدرت می‌باشد

مکتوب:پائولو کوئلیو

[نظرسنجی] کدام بخش کنفرانس Google I/O جذاب‌تر بود؟

Google I/O 2015☺

Google's TPU Chip Creates More Questions Than Answers




M.T

Wednesday, May 25, 2016

شبی که از آسمان گربه بارید




دیشب باران بارید، پنجره تا خود صبح گریست؛ دیروز دلم عجیب گرفته بود، تنها تو اتاق نشسته بودم و مبهوت خلأیی بودم که در فضا شناور بود، سهم من از تنهایی بر در و دیوار سایه انداخته بود، حتی بر پنجره، طفلک بغض کرده بود، سرِ شب بغضش شکست و زیر گریه زد. چشمه‌ی اشکش که خشکید، خواستم پلک‌ها را رو هم بگذارم، اما پنجره هنوز بی‌قرار بود، انگار صورت می‌خراشید، بلند شدم و رفتم کنارش. تنها نبود، جز قطرات اشکی که رو چهره‌اش جا مانده بود، بچه‌ گربه‌ای هراسان رو لبش نشسته بود و پنجه‌های کوچکش را به شیشه می‌سایید، پنداری پی سرپناهی بود، پنجره را گشودم، رایحه ی باران در خانه پیچید، پیشی پیش آمد و مهمانم شد.

مهرش همان لحظه ی اول به دلم افتاد: موش آب کشیده‌ای که از یک موش درشت قدری بزرگتر بود، چشمهای خاکستری براقش به صورتم ثابت مانده بود، رنگ مشخصی نداشت نه سیاه بود، نه سفید، نه خاکستری و نه حنایی هر قسمت بدنش یک رنگی بود دست‌هایش سفید بود و چکمه‌های سیاهی به پا داشت، شکمش سفید بود و پوستش یک گُله حنایی بود، یک ذره مشکی و بیشتر خاکستری، قلبش تندتند می‌زد از بیم، قلب منم تندتند می زد از شور امید.
اول با دستمالی خشکش کردم و بعد، با احتیاط او را کف اتاق گذاشتم، دقایقی هاج و واج دور و برش را نگاه کرد، بعد تو اتاق راه افتاد، دمش را بالا نگه داشته بود و مغرورانه گام برمی‌داشت، اشیای اطرافش را بو می‌کرد و بعضی را با احتیاط لمس می‌کرد، وقتی متر کردن اتاق تمام شد، وسط اتاق چند بار غلت زد، بعد رو زمین دراز کشید و چشم‌های براقش را به من دوخت، حالت ببری را داشت که در کمین آهویی بی‌دفاع نشسته ‌است، یکهو به سمتم خیز برداشت و پنجه کشید، سریع خودم را عقب کشیدم، خیلی دیر شده بود، پنجه‌های کوچکش خراشی سطحی رو دست راستم نگاشته بود، وقتی لبانم را خندان دید، آرام گرفت، گوشه‌ای نشست، چشمانش را بست و خوابید.

گوشیم را برداشتم، حالا بهترین زمان برای معرفی هم‌خانه ی تازه‌ام به خانواده و دوستانم بود، اول باید به مامان و بابا نشانش می‌دادم، حتماً کلی خوشحال می‌شدند که از تنهایی در‌می آیم و دیگر سرشون غر نمی‌زنم تو این خانه پوسیدم، پس کی برمی‌گردید.

وای، چه عکس خوشگلی شد! رو تلگرام ضربه زدم تا پیشی را به اشتراک بگذارم، که تازه‌ترین یادداشت مامان را دیدم، این بار کنار یکی از ستون‌های معبد آناهیتا ایستاده بودند، مامان نان برنجی می‌خورد و بابا لبخند می‌زد، به قول زری خانم، خوشا به سعادتشان! کاش من هم زودتر بازنشسته شوم و بروم سفر دور دنیا. آخر، وقتی پدر و مادرم بازنشست شدند، پس‌اندازشان را برداشتند و رفتند دنبال آرزوی دوران جوانیشان؛ یعنی، ایران‌گردی، حالا هر روز تو یک شهر و هر شب تو یک روستا هستند، آنها از مناظر طبیعی لذت می‌بردند و من هم تصاویر ارسالیشان به تلگرام لایک می‌کنم، البته روزی چندبار هم تلفنی با هم حرف می‌زنیم، اما جاشون خیلی خالیه، شاید این نیمکت دوست‌داشتنی بتواند قدری از تنهایی این خانه را پر کند. نوشتم : «خبر دارید دیشب باران گربه آمد؟ این پیشی کوچولو هم سهم خانه ی ما بود.» همینکه آمدم ارسالش کنم، میو میوی گربه رفت هوا، مدام دور و برم می‌پلکید و پاهایم را لیس می‌زد. گرسنه‌ای کوچولو؟ الآن برات غذا میارم... خوب، بگو ببینم، چی دوست داری؟ فکر کنم جواب را خودم می‌دانم. و به سمت آشپزخانه دویدم.

در یخچال را باز کردم و آه بلندی کشیدم، از وقتی مامان و بابا رفتند مسافرت یخچال ما شبیه یخچال عمه‌ راضیه است که تو رژیم است، مسئولیت خرید خانه از وقتی یادمه بر عهده‌ی بابا بود، حالا هم که رفته است. بطری شیر را برداشتم و تکانش دادم، بعد سرم را با تأسف تکان دادم، حتی یک قطره! خالی خالی بود، باید می‌رفتم خرید.

آماده شدم، نیمکت را برداشتم و زدم بیرون. دلم نمی‌آمد تو خانه تنهایش بگذارم، شاید می‌ترسید. کوچه خالی بود، امروز نو نوارتر از همیشه به نظر می‌رسید، انگار از پشت ویترین به آن نگاه می‌کردم، باران همه‌ی ناپاکی‌ها را شسته بود، بوی باران در خیابان موج می‌زد. تا فروشگاه راهی نبود، اما جان به لب شدم تا به آنجا رسیدم؛ گربه در دستم مدام وول می‌خورد، می‌خواست بپرد بیرون، درست مثل ماهی گلی که تو تنگِ تنگ اسیر است.

فروشگاه خلوت بود، آقا جواد و خانمش سرگرم صحبت بودند، همینکه چشم زری خانم به من افتاد گل از گلش شکفت: «مامانت چه شانسی دارد، خوشا به سعادتش! » به لبخندی اکتفا کردم و با اشاره به بچه گربه گفتم: بی‌زحمت، یک بطری شیر. زری خانم گفت: وای، چقدر خوشگله، از کجا آوردیش؟
آقا جواد پوزخندی زد و گفت: «اینم سئواله که می‌پرسی، تهران هرچی نداشته باشد، گربه زیاد دارد، من که از دستشون عاصی شدم.» بعد با اخم یک بطری شیر کم چرب رو پیشخوان گذاشت. زری خانم پرسید: حالا اسمش چیه؟ یک لحظه مات ماندم، این تنها موضوعی بود که بهش فکر نکرده بودم، گفتم: هنوز اسمی براش نگذاشتم.

در راه بازگشت به خانه به نام مناسبی برای همخانه‌ی تازه‌ام فکر می‌کردم: ملوس، کوچولو، خاکستری، ریزه، بارونی، رنگین‌کمان، رنگارنگ، پا کوتاه، خوشگله و چند تا اسم خارجی به ذهنم آمدند، به خانه که رسیدیم، اول پیشی را کف اتاق رها کردم، وروجک گویی از قفس رسته بود، تندی پرید زیر میز و خودش را پنهان کرد.
 من هم پریدم تو آشپزخانه تا یک ظرف خوشگل برایش پیدا کنم، کابینت‌ها را برای یافتن یک ظرف مخصوص می‌گشتم، که چشمم به فنجان گربه‌ای خودم افتاد، یک فنجان سفید با طرح دو تا گربه سیاه خوشگل. با شوق و ذوق فنجان را برداشتم و از شیر لبریز کردم و به سمت اتاق دویدم، حالا دیگر تنها نبودم، یک بچه‌ گربه داشتم.
 فنجان را کف اتاق گذاشتم و پیشی را صدا زدم: ریزه، ریزه، بیا غذایت را بخور. ریزه نیامد، چند بار بلندتر صدایش زدم، اما پیداش نشد. با تعجب اتاق را گشتم، ریزه نبود، سر در نمی‌آوردم، یعنی کجا رفته بود؟ شاید رفته آشپزخانه. همینکه می خواستم بچرخم سمت آشپزخانه از بیرون صداهایی آمد. رفتم سمت پنجره‌ی باز و با حسرت به رویای زیبایم که کنار خانواده اش، مادر و خواهر و برادرش، قدم برمی‌داشت چشم دوختم، تا آن هنگام که آنها در بالای دیوار ناپدید شدند. دست راستم هنوز می‌سوخت، اما دیشب فقط باران بارید.


                                                                                  M.T











M.T

Tuesday, May 24, 2016

Sunday, May 22, 2016

سی روز گذشت...




قصه ی جنگ

              موسیقی شهر بانگ «رودارود» است
               خنیاگری آتش و رقص دود است
        
             بر خاک خرابه‌ها بخوان قصه‌ی جنگ
             از چشم عروسکی که خون‌آلود است
                                                           قیصر امین‌پور     

*فردا سالروز فتح خرمشهر در عملیات بیت‌المقدس (۱۳۶۱ ه ش) و روز مقاومت، ایثار و پیروزی است، این روز فرخنده را به همه‌ی ایرانیان خوش‌غیرت به ویژه خرمشهری‌ها‌ی عزیز تبریک می گویم. اگرچه از جنگ و موشک‌باران اندک خاطراتی دارم، از فتح خرمشهر هیچ خاطره‌ای ندارم، بی‌شک آن روز حتی نمی‌توانستم خرمشهر را درست تلفظ کنم، ولی حتماً از شادی دیگران من نیز مسرور بودم:)



در کوچه‌ی آفتاب

در خواب شبی شهاب پیدا کردم
در رقص سراب، آب پیدا کردم

این دفتر پر‌ ترانه را هم روزی
در کوچه‌ی آفتاب پیدا کردم
                                     قیصر امین‌پور

*سی روز گذشت، درست سی روز قبل در یک چنین روزی این دفتر (دفتری که در تصویر می بینید) را برداشتم و شروع کردم به نوشتن. نه نوشته های عالی و جالب و خواندنی، نه آنهایی که قابل چاپ باشد، یا بهشان افتخار کنم، فقط سیاه‌مشق. خدایی، خسته شده بودم از کوشش برای خوب نوشتن، من یک دفتر دارم پر از ایده، معمولاً هر هفته، گاهی هر روز، حتی مواقعی هرچند ساعت یکبار یک ایده برای نوشتن به ذهنم خطور می‌کند، اما باید مدت‌ها تو دفتر خاک بخورد تا به یک یادداشت یا یک داستان تبدیل شود، سعی بر زیبا‌نویسی هم مصیبتیه!

برای همین تصمیم گرفتم، برای خودم بنویسم، نه زیبا، نه با‌ برنامه ریزی، مقدمه چینی یا تحقیق، دیگر کسی سرم غر نمی زند، مسخره نمی‌کند، دست نمیندازد، تایم نمی‌گیرد یک دقیقه دیر آمدی دو خط کم نوشتی، کاما یا نقطه را جا انداختی و در یک کلام بی‌بازرس می نویسم، اتفاقاً از وقتی هیچ قانونی ندارم جز پر کردن روزانه‌ی یک صفحه، هم وظیفه‌ام را انجام دادم و هم لذت بردم، برای این که تمریناتم، ابتکاری و بامزه هستند و حوصله‌ی آدم را سرنمی‌برند. مرسی از سایت انگلیسی مورد علاقه‌ام که این ده تمرین را گذاشته بود، الآن سه دورم کامل شده است، البته قصد دارم در روزهای آینده تمرینات جالب دیگری به این تمرینات اضافه کنم، به شما هم توصیه می کنم، تنها تمرین کنید. فکر نکنید از خودم گفتم تو کتاب نبوغ هم نوشته بود انفرادی تمرین کنید.

سی روز قبل که این تصمیم را گرفتم، قصد داشتم نوشته‌هایم را در وبلاگ خواهر iislandbooks یعنی iislandbooks2 با دیگران به اشتراک بگذارم، که تمرین را جدی بگیرم، اما نظرم برگشت، ترسیدم اگر نوشته‌هایم را به نمایش بگذارم، دوباره بروم سراغ خوب‌نویسی و از چاله به چاه بیفتم، برای همین از خیر اشتراک نوشته‌هایم گذشتم، حالا سی روز گذشته، من این دفتر را تا آخر می‌روم و دفترهای بیشتری را سیاه می‌کنم، مطمئنم هرچه جسورتر بشوم داستانهایم را بهتر و سریعتر خواهم نوشت.

فکر می‌کردم (و می کنم) که به این دفتر نیاز دارم، چون ترسو شده‌ام، ترس از نمایش بد. یادم است زمانی یکی از دوستانم را که نمی‌توانست بدون آرایش در جمع حاضر بشود دست مینداختم، چهره‌ی طبیعی‌اش واقعاً زیبا بود، اما بس که همه جا با آرایش حاضر شده بود، وحشت داشت کسی چهره‌اش را بی‌بزک ببیند، یک بار که تو دستشویی داشت آرایشش را تجدید می کرد، چندتا از بچه‌ها پریدند تو دستشویی برای این که صورت واقعی‌اش را مشاهده کنند، و فکر می‌کنید دوست ما چی کار کرد؟ درست مثل جنایتکارها که دوربین می‌بینند صورتش را با دستانش پوشاند و با گریه از دستشویی بیرون دوید. الآن گاهی فکر می‌کنم من هم به بیماری او دچار شدم، دلم می‌خواد متن‌های زیباتری بنویسم، هی پاک می‌کنم، دوباره می‌نویسم و دوباره پاک می‌کنم، گاهی اصلاً نمی‌نویسم تا پاک نکنم و این قصه ادامه دارد...

البته که دوست دارم بهتر بنویسم، البته که باید بهتر بنویسم، اما وقتی جسارت نوشتن را از دست داده ام محال است که بهتر بنویسم، نه؟ ترجیح می‌دهم بد بنویسم تا این که بمیرم، ننوشتن و سکوت یک نوع مرگ است، و نوشتن هرچند بد یعنی ادامه دادن، و با ادامه ی یک مسیر، حتی بیراهه و با سری ناپیدا، به مقصدی خواهی رسید، برای من در مسیر بودن از به قله رسیدن لذت‌بخش‌تر است، چون وقتی به قله می‌رسی دوباره گیجی و فکر می‌کنی این بار چی را فتح کنی.

می بینید چقدر نوشتم! تنها شرطم برای نوشتن تو این دفتر همینه، زیاد ننویس، فقط یک صفحه، حتی نیم صفحه، حتی چند خط ولی بیشتر از یک صفحه ننویس، البته گاهی به خودم ارفاق می کنم و چند خطی اضافه‌تر می روم.

و حالا برویم سر تمرینات، من برای انجام این تمرینات ترتیب را رعایت نمی‌کنم هر روز تمرینی که دوست دارم را برمی‌دارم.
یک: who am I  فکر کن که یک شخص دیگر هستی درباره‌اش بنویس.
دو: sell the pet یک آگهی برای فروش حیوان خانگی‌ات بنویس، من تا حالا یک مورچه‌خوار، یک مگس و یک حلزون را برای فروش گذاشتم.
سه: what happened here  یک اطلس بگذار جلویت، چشمت را ببند و دستت را بگذار روی یک نقطه، حالا فکر کن رفتی مسافرت به آن مکان، آنجا چه اتفاقی برات افتاده؟ بنویسش.
چهار: 7×7×7  برو سراغ هفتمین کتاب قفسه، صفحه ی هفتم را باز کن و با هفتمین جمله هفت خط شعر بنویس. به نظر من این تمرین جزو سخت‌ترین‌هاست.
پنج: First مطلبی درباره ی اولین‌های زندگیت بنویس، مثل اولین قرار، اولین بوسه، اولین کتک و...
شش: Hello Me یک نامه به خود آینده‌ات بنویس.
هفت: Found Poem می توانید بین دو تا آگهی یک شعر پیدا کنید؟ دو تا آگهی را بردارید و با آنها یک شعر بسازید، حتی کوتاه.
هشت: I remember رو کاغذ بنویسید به یاد می‌آورم و اجازه بدهید رودخانه ی واژگان بر کاغذ راه بیفتد.
نه: Magazine Puzzle درباره ی تصویری که در مجله یا روزنامه می‌بینید چند سطر بنویسید
ده:Dictionary وای چرا این را آخر نوشتم؟ آخر این تمرین مورد علاقه ی من است، بس که تنبلم. یک فرهنگ‌لغت بردارید و یک کلمه‌ی غریبه را معنا کنید یا توضیحی درباره‌اش بنویسید، من معمولاً برای پنج تا کلمه تعریف می نویسم و سعی می‌کنم معناهای خنده‌دار و باحال بنویسم، این تمرین عالیه چون ما را با معنای کلماتی که اصلاً به چشممان نخورده آشنا می‌کند.

دوست دارید بدانید امروز چی نوشتم؟ امروز Found Poem را انجام دادم، یعنی از دوتا آگهی یک شعر ساختم، تمرینات شعرسازی جزو وقتگیرترین تمرینات هستند البته برای من.


روز سی‌ام

ریل‌های شیک آبتین                                  عاشقشونم بعدِ این
زمینیه یا رو هوا؟                                  شهریه یا تو روستا؟
برو بابا، کی حرف زد از ترن و ایستگاه         خریدمش از فروشگاه
رختام هستند تو ویترین                         با کمد ریلیِ آبتین
خونه‌م شده بزرگتر                              کارم شده سبک تر
استخونام هستند در امان                     بدورد گفتم با سرطان
دیشب زدم یک مکسو                             پای کمد با نون جو
کلسترولم رفته پایین                          قلبم می‌تپد چو ماشین
اینه، سلامتِ تن و روان                       زیباترین چیدمان
ویژه ی نسل جوان                            با کارشناسی رایگان
محصولات سویاسان                             برا تزیین ساختمان


راهنما: مکسو همان مکسوی(Maxoy)، استخونا:استخوان‌ها، برا:برای، خونه‌م: خانه‌ام

تبلیغ شماره یک: کمد ریلی آبتین: فضای بزرگتر، چیدمان زیباتر، دسترسی راحت
تبلیغ شماره دو: سلامت تن و روان با مکسوی: کاهش کلسترول، کاهش خطر پوکی استخوان، کاهش خطر برخی سرطان‌ها، کاهش خطر بیماری‌های قلبی-عروقی. محصول شرکت سویاسان




پیوست:
*مواد لازم برای این تمرینات: یک سالنامه ی باطله (آن قدر عکس‌های تخت‌جمشید و طراحی صفحه‌اش زیباست که آدم کیف می‌کند تو این دفتر تمرین کند)، یک مداد مشکی، یک مداد قرمز و یک اتود، مقداری وقت و یک ذهن خلاق. البته کار اصلی را مداد مشکی انجام می‌دهد، مداد قرمز برای کارهای خلاقانه مثل نقاشی در دفتر یا دورگیری تیترها به کار می‌رود، اتود هم بیشتر تزیینی است.

*احتمالاً تمرینات یک تا سی را به مرور در وبلاگ تمرینم منتشر می‌کنم (اگر حوصله داشتم)


بدرود
 M.T☺









M.T

روز ناگزیر


​http://www.amazing.ir



روز ناگزیر


این روزها که می‌‌‌گذرد، هر روز
احساس می‌کنم که کسی در باد
                                           فریاد می‌زند
احساس می‌کنم که مرا
از عمق جاده‌های مه‌آلود
یک آشنای دور صدا می‌زند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که می‌آید

روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سر‌بلند باشند
و آفتاب را
                   در آسمان ببینند

روزی که این قطار قدیمی
در بستر موازی تکرار
یک لحظه بی‌بهانه توقف کند
تا چشمهای خسته ی خواب‌آلود
از پشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
و طرح واژگونه ی جنگل را
                                   در آب بنگرند

آن روز
پرواز دستهای صمیمی
در جستجوی دوست
                            آغاز می‌شود

روزی که روز تازه ی پرواز
روزی که نامه‌ها همه باز است
روزی که جای نامه و مهر و تمبر
بال کبوتری را
                 امضا کنیم
و مثل نامه‌ای بفرستیم
صندوق‌های پستی
آن روز آشیان کبوتر‌هاست

روزی که دست خواهش، کوتاه
روزی که التماس گناه است
و فطرت خدا
در زیر پای رهگذران پیاده‌رو
بر روی روزنامه نخوابد
و خواب نان تازه نبیند


روزی که روی درها
با خط ساده‌ای بنویسند
«تنها ورود گردن کج، ممنوع!»
و زانوان خسته ی مغرور
جز پیش پای عشق
با خاک آشنا نشود
و قصه‌های واقعی امروز
خواب و خیال باشند
و مثل قصه‌های قدیمی
پایان خوب داشته باشند

روز وفور لبخند
لبخند بی‌دریغ
لبخند بی‌مضایقه‌ی چشمها
آن روز
بی‌چشمداشت بودنِ لبخند
قانون مهربانی است

روزی که شاعران
ناچار نیستند
در حجره‌های تنگ قوافی
لبخند خویش را بفروشند
روزی که روی قیمت احساس
مثل لباس
           صحبت نمی کنند

پروانه‌های خشک‌شده، آن روز
از لای برگهای کتاب شعر
                               پرواز می‌کنند
و خواب در دهان مسلسلها
                               خمیازه می‌کشد
و کفشهای کهنه‌ی سربازی
در کنج موزه‌های قدیمی
با تار عنکبوت گره می‌خورند

روزی که توپها
در دست کودکان
                    از باد پر شوند

روزی که سبز، زرد نباشد
گلها اجازه داشته باشند
هر‌جا که دوست داشته‌ باشند
                                     بشکفند
دلها اجازه داشته باشند
هر‌جا نیاز داشته باشند
                                    بشکنند
آیینه حق نداشته باشد
                                   با چشمها دروغ بگوید
دیوار حق نداشته باشد
                                   بی‌ پنجره بروید
آن روز
دیوار باغ و مدرسه کوتاه است
تنها
پرچینی از خیال
در دور‌دست حاشیه‌ی باغ می‌کشند
که می‌توان به سادگی از روی آن پرید

روز طلوع خورشید
در جیب کودکان دبستانی
روزی که باغ سبز الفبا
روزی که مشق آب، عمومی است
دریا و آفتاب
در انحصار چشم کسی نیست

روزی که آسمان
در حسرت ستاره نباشد
روزی که آرزوی چنین روزی
محتاج استعاره نباشد

ای روزهای خوب که در راهید!
ای جاده‌های گمشده در مه!
ای روزهای سخت ادامه!
از پشت لحظه‌ها به درآیید!

ای روز آفتابی!
ای مثل چشمهای خدا آبی!
ای روز آمدن!
ای مثل روز، آمدنت روشن!

این روزها که می‌گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

                                    قیصر امین‌پور










M.T

Saturday, May 21, 2016

همیشه منتظر



 
«چه انتـــــظار عظیمی نشسته در دل ما،
  همیشه منتــــــظریم و کسی نمی آید
                                              صفای گم شده آیا
                                              
                                              بر این زمین تهی مانده باز می گردد؟»


☺میلاد حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف مبارک













 

M.T

Tuesday, May 17, 2016

Don't Litter Please!




As Parmis's message, a very large ice-cream, was drawn on the island desert, Uncle Larry was proud of his assistant, and Parmis was walking on air, she was jumping about and singing happily. So were her friends. The children were very thrilled for Char-Shanbe-Suri, so they began collecting wood, many people joined them. Soon there were masses of wood, old branches, cardboard and even papers. The children with their parents organized the firewood beautifully around the tire tracks, then sat waiting for sunset.

Tina and Armis looked very tired. Since three days ago, they had joined the Message team to shoot video. Now it was time to relax. Tina looked up, then  touched a button on the remote control, a few minutes later, her quad-copter landed on the take-off point. Armis laughed, "Wow! It got back home, I love to record video with quad-copter."
 Tina replied, "Buy one, it's not very expensive." Armis stared at Tina's quad-copter and replied, "Maybe I'll take one later." Tina picked up her iPhone, checked the YouTube Kids, and shrieked with laughter, "Oh, two thousand have seen our videos." Armis smiled, "I knew."

Martin wrapped himself in a white sheet, took a Jack-O-lantern. He joined Kiarash who was standing near a pile of firewood. The firewood reminded him of two years ago when his family celebrated Char-Shanbe-Suri Eve in Iran with Parmis's great family, now where was Parmis? he looked around and saw Parmis staring at the sky.


The Sun set, the orange glow of fire lit wherever, and the people came to watching Char-Shanbe-Suri Fireworks.
 Mahta was standing in front of the biggest bonfire, looked very worried, she was waiting for her sister. Finally Mino came, wheeling a green cart. All looks turned to her.
 Aynaz asked, "Where do you have in your cart?"
"Flip-flops" her answer made a good laugh.
 Ayda said, "You must be mad, Mino! why don't you sell anything else, like sweet, sandwich or drink?"
 Mino only smiled.
 Kiarash whispered to Martin's ear, "She wants to drop all flip-flops into the fire, I guess."
Martin asked, "Why?"
Kiarash replied with a laud laugh, "Because she loves the smell of burning rubber. Me too."
 Martin's eyes were large with horror, suddenly he began running away. Of course, Mino didn't intend to burn the flip-flops, she wanted to sell them.

Mino put more and more wood on the roaring fire, when she felt it was great enough, She shouted, "Attention, Please! It's Char-Shanbe-Suri, when Iranians lit very very large bonfire, then jump over them. I wish I were in Iran!" she sighed deeply, "Unluckily, my family had to stay in the island just for Parmis's message ... I don't like to break with tradition, I want to jump over the bonfire, and if you are brave enough, you can join me to leap over this roaring bonfire... Everyone can jump over that  he'll win a helicopter tour of the island." The people began whispering.

 Mino turned her attention to Uncle Larry, "Now, I invite our honor guest to be the first man who leaps over the fire."
Uncle Larry looked shocked, he asked, "Me?"
Mino nodded, "Yeah, I know you dare jump the bonfire."
Uncle Larry glanced around him, all eyes stared at him, so he had to jump. he wish he were on the moon, because the moon's gravity is one-sixth of the Earth's gravity. However, he was on the Earth.

 Mahta was feeding the fire with dry wood constantly. Uncle Larry shut his eyes, and jumped in the air as high as he could. All at once, he felt the heat of the fire as he was passing over the large bonfire. The fire licked his shoes, Uncle Larry cried aloud, when he was on the ground again, he quickly took his burnt shoes and socks off, his feet seemed fully healthy, Uncle Larry took a deep breath, then let it out with a small sigh.
Mino asked, "Do you like to try a pair of flip-flop on? what's your shoe size?"
Then she added, handing him flip-flops, "They'll be fifty dollars, thanks."
Uncle Larry's eyes widened, "Fifty dollars? you must be joking?"
Mino shook her head, "Not at all."

Mahta raised her voice, "Unluckily, Uncle Larry's failed. Who's next please? ... Who dare to jump over this fire?"
Her saying hadn't yet finished that thousands of people who wanted to show their bravery, and tried their chance to win the prize formed a line in front of the largest bonfire. Although all attempted, all the efforts ended in failure. Mino and Mahta looked the only winner of the competition, they sold all their flip-flops.
 Mahta was very excited, she told her sister, "You have brains."
Mino laughed, "Sometimes I have, I'm very smart, and you are the best sister in the world."
Mahta glowed with embarrassment, this was the first time in her life that Mino had complimented her. Mino smiled at her, "Let's sit near that small bonfire and crack a nut."
 Mahta, "Why not?"

Three hours passed, but Uncle Sergey didn't contact with the Earth. Poor Parmis was sitting alone, staring at the moon. Martin came up to her, banging on a big pot. He tired to bring a little smile on Parmis's face, but Parmis didn't laugh. She swallowed hard and said,"Uncle Sergey's not seen my message yet."
Martin smiled, "But all the people saw it. Don't worry, maybe he is too far to see the message."
Parmis, "No, he's on the moon, Uncle Larry said."
Martin, "Well, maybe they are asleep now, if you'd like we can light bonfires tomorrow."
Parmis knitted her brows, "Tomorrow night? Martin, Don't pull my leg! tonight was Char-Shanbe-Suri."
Martin got red, "Sorry, I didn't mean that you."

Char-Shanbe-Suri was over, the fire began to die down, the crowd disassembled, and Uncle Sergey didn't see the message. Uncle Larry was constantly sighing deeply, he did wasted a lot of money because of Parmis's silly idea. And Parmis, that poor girl was still waiting for Uncle Sergey's reaction.
Armis said, "Let's go home, Parmis, it's getting late."
Parmis shook her head, "No, I want to stay up."
Armis, "Let's go, Parmis. I guess Uncle Sergey can't see your message now."
Parmis burst into tear, "No, he'll see it finally."
Parmis wept bitterly, her family felt sorry for the little girl, but they didn't know what to do. Uncle Larry approached her, and tried to calm her down, "Parmis, Calm down! maybe it's too cloudy to be seen your message from the moon, sometimes it happened."
Parmis nodded her head, "Yes, I wasn't lucky tonight."


And where was Uncle Sergey, why couldn't he see the Ice-cream?
That evening, Uncle Sergey and Gloria took some  olivier salad, then left their shuttle in a lunar landing craft for a picnic on the moon. At first the astronauts enjoyed having their delicious dinner, then went for a walk on the moon, Uncle Sergey sighed, "I always wish Larry and I played beach volleyball on the moon. I wish he were here."

Gloria laughed, "Don't worry, when bases will be built on the moon, you will play volleyball. But now it's time to work."
Sergey let out a loud sigh, wondering why he had married her.

Gloria put up a sign said, "Don't Litter!" and asked Sergey, "Are you ready?"
Sergey nodded, staring at the wreckage of Ranger 4.'
Gloria said, "So let's start. Did you know that I'm a member of the Green Party?! Rocky and I love environment, every Sunday we go for the mountain clean-up, we have three simple rules: Don't litter, take all of your litter home with you, pick up other people's litter."
Sergey pointed at Ranger 4 said, "Great, but I think that we can't always pick up other people's litter."
A wrinkle formed between her eyebrows, "Why? you think the moon is the Earth's salvage yard?"
Sergey, "I realize your worry, but we are here for our honeymoon. We must enjoy watching starts, while we are collecting the moon's litter. why we must do these dirty work themselves? Plus, Maybe when a moon base will be built here, the people who living on the moon can use of these wreckage."
Gloria interrupted him, "I think you'd better deal with your work, two people can dismantle a car in a weekend," she shook her head sadly, "We have been here for four months, and you haven't totally dismantled a wreckage yet."

worry lines emerged on Uncle Sergey's forehead, he could never defeat Gloria in a discussion, so he did what she wanted. Uncle Sergey took his hammer and jumped in the air, higher and higher. Gloria shouted, "Take a smile!" and captured a few photos of him, then both of them started dismantling the wreckage.


* Char-Shanbe-Suri: The Last Wednesday Of The Year In Iranian Calendar
Salad Olivieh

All The Best
M.T

Monday, May 16, 2016

گل های زنبق


 Public Domain, https://commons.wikimedia.org/w/index.php?curid=31177739


 نقاشی های مقام اول، سوم و نهم که در حراج به بهایی هنگفت فروخته شده اند، عبارت اند از «پرتره طبیب (۸۲،۵۰۰،۰۰۰ پوند)»، «گل های زنبق(۵۳،۹۰۰،۰۰۰ پوند)» و «گل های آفتاب گردان (۴۰،۳۴۲،۵۰۰پوند)»

آیا می دانید خالق این نقاشی ها چه کسی بود؟ 

ونسان ونگوگ، آن که در سراسر زندگانیش تنها یک نقاشی فروخت.


هیچ گاه، هیچ وقت، هرگز تسلیم نشوید
ری آریا






M.T

Tuesday, May 10, 2016

A Message to Space



It was the last week of Esfand, and Parmis was getting ready for Nowruz, the Persian new year, and as Uncle Sergey and Gloria had journeyed into space for their honeymoon, Parmis decided to have a chat with Uncle Larry ....

Uncle Larry, "How about Haft-Seen? you're ready for The Robotic Tournament, aren't you?"
Parmis, "It's good enough, but we can't attend the robotic competition this year."
---, "Why?"
Parmis sighed deeply, "Because my mentor is in space now."
---, "Right, I forgot."
---, "Where is he now? I've not had a chat with him for about two months, I miss him."
---, " Me too."
---, " Well, I wonder whether.... I wonder whether can we send a message to him? have you seen that amazing Hyundai Genesis TV spot?"
---,"Which one?"
--, " A Message to space."
--, "I don't think so."
--, "Really? that's too bad! how could you miss it? you'd better watch it as soon as possible."
--,"Why?"
--, "Because I like its idea, it was about a girl who was missed her astronaut father, she thought about writing a message on the desert floor, the Hyundai  Company liked Stephanie's idea, so eleven Hyundai Genesis wrote her message on the desert floor. Wow, that was wonderful! Can you do the same for me?"

Uncle Larry looked so surprised, "Writing a message on the desert?"
Parmis nodded," Yeah, there is a very very big desert at our island that you can write my message for Uncle Sergey on it."
Uncle Larry, "I don't know, I'm not sure that we can do that, I must consult with my assistant on it."

---, "You can, I'm certain you can do everything... I think Char-Shanbe-Suri is the bast day for sending my message, I'd like to light such a large bonfire that Uncle Sergey and Aunt Gloria can see it from space."

Uncle Larry let out a small sigh and said to himself, "Oh, My God! Again Parmis and her idea!", then smiled at the little girl and responded, "That sound fun, we'll do it, bye now."

Uncle Larry talked to his assistant. Mr. Assistant was not certain that their Self-driving cars were as fast as the Hyundai Genesis, but when his chief said that a professional assistant of your ability would easily do this, Mr. Assistant's eyes sparkled with excitement and he tried to write a message with self-driving cars on the island floor. Of course, it was very very difficult, Mr. Assistant succeeded though.



* Char-Shanbe-Suri: The Last Wednesday Of The Year In Iranian Calendar


LOVE
M.T☺
Today is my Birthday, I really thank you all for your patience,attention and Love.



M.T



Saturday, May 7, 2016

واکنش شدید و اغراق آمیز نسبت به رفتار دیگران

​​​​
وقتی با هم غریبه می شویم

« از دست عزیزان چه بگویم گلــه ای نیست
 گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست»
 

خدا نیاورد آن روزی را که از هم نومید شویم، آن قدر ناامید که حال و حوصله ی سرزنش همدیگر را نداشته باشیم، خدا نیاورد آن روزی را که با هم غریبه شویم، خدا نیاورد ... اما گاهی اتفاق می افتد.

 من حرفی می زنم که تو می رنجی، اما تو دلت می گویی ولش کن و سکوت می کنی، این طور به نظر می رسد که چشمت را رو اشتباهم بستی، اما در واقع چشمت را رو خودم بستی، تو در قلبت مرا محکوم کردی و حکم بی تفاوتی را برایم صادر کردی، حالا ما زیر یک سقف زندگی می کنیم، اما با هم غریبه ایم...

می گویند فاصله ی بین عشق و نفرت از یک تار مو کمتر است؛ یعنی هر عشقی می تواند رنگ نفرت به خود بگیرد و هر نفرتی نیز رنگ عشق، اما بی تفاوتی بدترین حالت ممکن است، وقتی یک رابطه به مرحله ی بی تفاوتی می رسد، دیگر کار از کار گذشته، مانند گیاهی که ریشه اش پوسیده است. پس اجازه ندهیم که هیچ رابطه ای خواه رابطه ی خانوادگی، خواه رابطه ی کاری به مرحله ی بی تفاوتی برسد؛ اگر با رفتار شخصی موافق نیستیم موضوع را با او در میان بگذاریم. دریچه ی قلب مان را به رویش نبندیم تا با هم غریبه نشویم، ولی چطور نقدش کنیم که دلخوری پیش نیاید؟


 پیام من ، انتقاد از همسر
انتقاد کردن فن ظریفی است؛ چند نفر را می شناسید که از غرغر شنیدن لذت ببرند؟ حتی آن هایی که صندوق پیشنهادات-انتقادات تو اتاق شان نصب کردند، گلایه را دوست ندارند. برای همین می گویند زبان سرخ سر سبز را بر باد می دهد. آن هنگام که ذره بین برمی داریم تا معایب دیگران را درشت کنیم، حواسمان باشد که محتاطانه و زیرکانه نقد کنیم، مبادا تمام پل های پشت سرمان را خراب کنیم!

ما آزادیم هر طور صلاح می دانیم همسرمان را نقد کنیم، اما نقد فضای خاص خودش را می طلبد، نمی شود در هر زمانی و در هر مکانی نقد کرد، نقد باید در مکانی امن و صمیمی انجام شود، در ضمن آمادگی شخص هم مهم است، آیا شخص الآن حال و حوصله ی گله و شکایت را دارد یا نه؟ اگر تمام این شرایط مهیا بود، پیشنهاد می شود گله را با
عنوان «پیام من» با او در میان بگذاریم.

 پیام من را به دو شیوه می شود با همسر در میان گذاشت: روش اول، روش ساندویچ است: تحسین، انتقاد، تحسین؛ یعنی گفتگو را با تحسین صفات نیکوی همسر آغاز می کنیم، سپس موضوعی که سبب رنجش ماست بیان کرده، مطلب را با تحسین صفات پسندیده او به پایان می بریم. روش دوم، روش «بهتر نیست؟» است، در این شیوه رفتاری را که مایلیم اصلاح شود در قالب یک سئوال پیشنهادی بیان می کنیم:« عزیزم، به نظرت اگر ....  بهتر نیست؟»
یک راه خوب دیگری که پیشنهاد می شود، تهیه ی فهرستی از صفات آزار دهنده ی همسر است، بهتر است همراه این لیست، فهرستی از صفات مطلوب همسر نیز تهیه شود. سپس در موقعیت مناسب یکی از صفات نامطلوب را با او در میان می گذاریم و نیم نگاهی هم به فهرست صفات مطلوب داریم، تا تعادل همیشه برقرار بماند. چه خوب است، پس از تهیه ی فهرست صفات نامطلوب مدتی به تجزیه و تحلیل تک تک رفتارهای نامطلوب بپردازیم و سهم خود را در هر رفتار نامطلوب پیدا کنیم، مسلماً برداشت مان نسبت به آن رفتار نامطلوب کلاً عوض می شود و امکان توافق فراهم می شود.

و اما عشق
«صبحدم مرغ چـــــــمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راســــــــت نــــــــرنجیم ولی
هیچ عاشـــــــق سخن تلخ به معشوق نگفت»

گل راست گفت که هیچ عاشقی سخن تلخ به معشوق نگفت، عشق یک نسبت صددرصدی است، ما عشق شرطی نداریم، پس گل را با خار دوست داشته باش! وقتی می گوییم این خصوصیت همسرمان را دوست داریم و آن یکی را نه، مثل این است که بگویم او را صددرصد دوست نداریم، نمی شود با شخصی به امید تغییرش در آینده ازدواج کرد، بهتر است از همان اول تصمیم بگیریم می توانیم با خصوصیات همسرمان کنار بیاییم یا نه؟ اگر واقعاً عاشقش هستیم که می توانیم از تفاوت ها و اختلاف سلیقه ها صرف نظر کنیم، ولی اگر تحمل برخی از رفتارهایش را نداریم، بهتر او را برای همیشه فراموش کنیم.

 به هر حال هر وقت قصد انتقاد از همسرمان را داریم، آگاه باشیم هر کلمه ای که از دهان مان خارج می شود، همانند تیر شلیک شده است؛ امکان بازگشت و پس گرفتن حرف وجود ندارد، برای آن که آن حرف بر قلب همسر اثر گذاشته، و عذرخواهی، تأسف یا احساس ندامت نمی تواند تأثیر آن حرف و خاطره ی آن لحظه را از ذهنش پاک کند. گاهی یک کلمه آسیب جبران ناپذیری بر یک رابطه می گذارد، چون همان طور که گفتیم اشخاص انتقاد را دوست ندارند و شنیدن انتقاد از عزیزان به مراتب سخت تر است.

پیش از انتقاد این موضوع را در نظر بگیریم که هر عیب و ایرادی به همسرمان نسبت دهیم به صمیمیت و عشق مان آسیب می زند، ببینیم آیا عیب او آن قدر آزار دهنده است، که ارزش ویران کردن رابطه مان را داشته باشد، و حاضریم چنین ریسکی را بپذیریم؟

 اگر واقعاً عاشق همسرمان هستیم، او را همان طوری که هست قبول کنیم، آن وقت اصلاً در او نکته ی منفی نمی بینیم که بخواهیم او را ببخشیم، زیرا خوبی و بدی همه توهمات و تصورات ذهن ماست. حضرت عیسی (ع) می فرماید:« اگر چشم هایت تو را آزار می دهند، آن ها را دور بینداز.»




 

عشق ورزیدن به تصورات یا تصویرها مربوط نمی شود بلکه عملی است قلبی . بنابراین واکنش های شدید به رفتارهای دیگری را کنار بگذارید.



زندگی در اینجا و اکنون: پروفسور کورت تپرواین
  M.T☺










M.T

Friday, May 6, 2016

سفر به شهر آفتاب


« چترها را باید بست
                               زیر باران باید رفت »


پارمیس جان، سلام

امروز از گزارش هواشناسی خبری نیست، می رویم سراغ گزارش هفته؛ یعنی کتاب و کتابخوانی


یک شاخه گل میخک

بحث سر این بود که چه هدیه ای مناسب تر است، هر کی یک نظری می داد: لباس، جوراب، یک شاخه گل، گلدان، شکلات خوری و غیره. مانده بودم سر چند راهی، می خواستم بهترین کادو را ببرم، خوب، خیلی خانم معلم را دوست داشتم. مادر می گفت همین که خوب درس بخوانی، کافیه، خانم معلم با یک شاخه گل هم راضیه، آن بنده ی خدا که از شاگردانش توقعی ندارد جز خوب درس خواندن. با این حرف ها اخم هام تو هم می رفت؛ یعنی چی که توقعی ندارد، مگر می شود دست خالی رفت، باید یک هدیه ی خیلی خوب برایش ببرم.


مادر گفت: کتاب چطوره؟ با این حرف ابرهای نگرانی از آسمان ذهنم محو شد، فکر می کردم مگر هدیه ای بهتر از کتاب هم هست؟ برای آن که خودم عاشق کتاب بودم، حتماً خانم معلم هم کتاب دوست داشت، اما چه کتابی؟ من نمی دانستم خانم معلم از چه کتابی بیشتر خوشش می آید، کتاب داستان؟ زندگینامه؟ کتاب اخلاق و حکمت؟ یا کتاب تاریخی؟ یک کودک هفت ساله که فقط کتاب داستان و شعر خوانده، واقعاً از این جور کتاب ها سردر نمیاره و اصلاً نمی داند این کتاب ها به قدر کتاب داستان جالب هستند یا نه؟

برای همین من انتخاب کتاب را به برادر بزرگترم واگذار کردم، البته او هم سنی نداشت، خودش یک کودک بود، حکایت کوری است که برای کور دیگر راهنما می شود، خلاصه، رفتیم کتاب فروشی و برادرم یک کتاب خیلی قطور برداشت، جلدش سفید بود ، عکس نداشت مثل بیشتر کتاب آدم بزرگا، فقط عنوان کتاب با حروف درشت رو جلد کتاب چاپ شده بود. ایده ای نداشتم که این کتاب باب میل خانم معلم دوست داشتنی هست یا نه؟ ولی باقی کتاب هایی که در کتابفروشی بود تقریباً وضعیت یکسانی داشتند ( از لحاظ ظاهر) باطنشان را که نمی دانستم. برادرم گفت این کتاب خوبیه، چون نویسنده اش مشهور است، پس ما کتاب را خریدیم، یک کتاب هم برای معلم خودش خرید، و یک داستان راستان که آن روزها حسابی معروف بود.

بعد کتاب را کادو کردیم، از حیاط یک گل رز صورتی چیدم؛ گل رز ما سالی دو سه تا گل نمی داد، دلم نمی آمد حتی یک شاخه اش را بچینم، ولی خانم معلم یک شخص خاص بود، ارزش گل رز ما را داشت. سر راه از گل فروشی محل یک شاخه میخک قرمز هم خریدیم و رو کتاب گذاشتیم.

از شادی رو پا بند نبودم، این اولین باری بود که برای کسی هدیه می بردم، در ضمن این اولین هدیه ی روز معلم من کلاس اولی بود. خیابان دراز را با چه شوقی طی کردم، انگار آفتاب آن روز طلایی تر بود و آسمان آبی تر، ابرها شکل قلب بودند و پرنده ها با شادی آواز می خواندند، به مدرسه که رسیدم، دست هیچ کس خالی نبود، همه لبخند بر لب و کادو به دست تو صف ایستاده بودند، البته بیشتر کادوها شبیه هم بود، اکثراً جوراب، روسری یا پارچه برای خانم معلم آورده بودند، احساس می کردم کتاب خودش یک هدیه ی تک است.

خانم معلم از دیدن کادوها ذوق زده شد، با حوصله هر کادویی را باز می کرد و اصلاً به روی خودش نمی آورد که چقدر کادوی تکراری و شاید بدرد نخور دریافت کرده است، هر هدیه ای را که باز می کرد، از ته دل می خندید و از دانش آموز مهربان صمیمانه تشکر می کرد.

دل تو دلم نبود، پس کی نوبت کادوی من می شد؟ لحظات پراسترسی بود، کادوهای در صف را مدام می شمردم، هر کادویی که باز می شد، کادوی من یک قدم به دستان خانم معلم نزدیک تر می شد، بالاخره نوبتش شد، خانم هدیه را باز کرد و من نفس راحتی کشیدم، هیچ نفهمیدم از کتاب خوشش آمد یا نه؟ همچون کادوهای قبل لبش به خنده وا شد و بسیار تشکر کرد. من حس بسیار خوبی داشتم تا وقتی که آخرین کادو باز شد.

 کادویی که خانم معلم را حسابی شوکه کرد، بزرگترین هدیه، کادوی ضعیف ترین شاگرد کلاس. همه کنجکاو بودیم بدانیم که داخل کارتن چیه؟ زمانی که آموزگار مهربان کادو را باز کرد، چشمانش حسابی درخشید چون داخل جعبه یک چراغ مطالعه بود، خانم آن قدر ذوق کرد که دوید کلاس بغلی و دوستش را صدا زد، دو دقیقه بعد تمام آموزگاران پایه ی اول در کلاس ما دور آباژور خوشگل جمع شده بودند و زیبایش را تحسین می کردند، البته خانم معلم به آن دانش آموز گفت کاش عوض آوردن این کادوی گران یک ذره بیشتر درس می خواندی، اما گفتن این موضوع باری از رو دل ما برنمی داشت، می دانستیم که کادوی آن دانش آموز آن روز برد و ما همه باختیم.


اگر امروز قرار بود برای خانم معلم کتابی تهیه کنم، می دانستم چه کتابی را بیشتر می پسندد، برای آن که بگی نگی سلیقه ی بزرگترها آمده دستم. ولی درباره ی آن آباژور شاید آن زمان که دوره ی جنگ و قحطی و موشک باران و کمک به جبهه بود چنان کادویی خیلی گران محسوب می شد اما در این روزگار نه، یکی از همکاران سابقم می گفت روز معلم برای پسر تنبلم به کمتر از سکه ی طلا فکر نمی کنم و برای پسر درسخوانم به هیچی، دست خالی می فرستمش مدرسه .

الآن چین های عصبانیت را دارم می بینم، خواهش می کنم بد برداشت نکنید، همین خانم معلم ما به دانش آموز مورد نظر یک ذره ارفاق نکرد هیچ، بیشتر بهش سخت می گرفت، فکر می کرد برای نمره آن کادو را آورده، اصلاً می خواست کادو را پس بفرستد، می گفت این را ببر، نمی توانم قبولش کنم. دوستش گفت دل این بچه را نشکن، حالا که این کادوی خوشگل را آورده قبولش کن، قول می ده درس هاش هم خوب بخواند. بله، معلم ما رشوه بگیر نبود، اصلاً در کل سال تحصیلی یک بار بین شاگرد فقیر و پولدار حتی  بین شاگرد زرنگ و تنبل فرق نگذاشت. هنوز هم که هنوز است شیفته ی منش و رفتارش هستم. اما هستند معلم هایی که سیستم نمره شان بر مدار کادوهای آن چنانی می گردد، و اصلاً برای خودشان یک دکان باز کردند، مغازه ای که کل سال باز است بخصوص ترم آخر .

هر چند وجود اندک معلم دندان گرد، ذره ای از ارزشِ فراوان معلمان مهربان، بامرام ، با وجدان، وظیفه شناس و فداکار میهن مان کم نمی کند، الحق که ما هر چه داریم از معلمان خوب مان داریم، خودم بارها از معلمان دوست داشتنی ام تشکر کردم، امروز هم دوباره سپاسگزار همه ی آموزگاران و دبیرمان خوبم هستم، به ویژه آموزگار اول دبستان که شمع هنر را در دلم روشن کرد. روز معلم مبارک.


کار و کارگر

هفته ی پر مناسبتی را پشت سر گذاشتیم، نخستین روز هفته روز جهانی کارگر بود.  کارگر همان است که با تلاش شبانه روزی چرخ کارخانه ها، کارگاه ها، بازار، مزارع، مدارس، ادارات و خلاصه همه جا را می گرداند، که اگر نباشد جامعه نیست می شود. کارگران سخت کوش را همه جا می توان دید، رفتگری که سحرگاه خیابان های شهر را جارو می زند، مردی که در بازار بارها را جابجا می کند، دختری که در کارگاه قالی می بافد، بنایی که آسمان خراش و برج می سازد، مردی که در اداره چای برای رئیس می آورد و کشاورزی که نان سر سفره ی ما می گذارد همه کارگرند، بنابراین شغلی مهم تری از کارگری نیست- البته بعد از معلمی-

 اما صبر کن ببینم، هر که کاری انجام می دهد کارگر نیست؟ همگی ما کارگر نیستیم؟ چرا، هستیم و خدا کند هر روز صبح که از خواب بیدار می شویم به یاد بیاوریم که مهم نیست چه مقامی داریم و اصلاً کار داریم یا بیکاریم. در هر صورت همه کارگریم و موظفیم وظیفه ای که برعهده امان است-حتی درس خواندن، چت کردن، چرت زدن یا خرید خواربار و غیره- را سر ساعت و به بهترین نحو ممکن انجام دهیم، با این حساب هر روز، روز کارگر است. روز کارگر بر همه ی کارگران سخت کوش ایرانی مبارک.


سفر به شهر آفتاب

از دیگر مناسبت های هفته ای که گذشت، بازگشایی نمایشگاه کتاب بود و البته روز مبعث. چه خوب، که بخوان به نام پرودگارت ( روز مبعث) درست یک روز بعد از افتتاح نمایشگاه کتاب بود. امسال نمایشگاه در شهر آفتاب برگزار شد، من تا حالا شهر آفتاب نرفته ام، ولی یک چند باری مرقد حضرت امام (ره) رفته ام، آب و هوایش به دلپذیری شمال شهر نیست و یک خرده گرم است ( یک خرده را بخوانید جهنم است)

برادرم که به شهر آفتاب رفته بود از همین موضوع گله داشت. خوشبختانه، شهر آفتاب وسعت زیادی دارد و ما دیگر حس ماهی تنگ بلور را نداریم و نگران کمبود جا و فضای محدود نیستیم، اما چون آب و هوای بالا شهر به ما ساخته بود، فکر راه رفتن وسط بیابون چندان به مذاقمان خوشایند نیست، الآن دوباره فشار خون یک عده می رود بالا و می گویند داری توهین می کنی، بابا، چه توهینی! مگر دروغ می گویم یک زمانی آن جاها بیابون بوده است، و مگر بیابون بد است؟ من که خودم عاشق بیابون هستم به شرط این که کولر گازی ، کولر آبی ، پنکه یا اگر نشد حداقل آب سردکن داشته باشد! خوب، اگر امکاناتش خوب باشد و رفت و آمد به آنجا سخت نباشد مردم که مریض نیستند الکی غر بزنند. همین برادر ما می گفت از این جا (خانه ی ما) تا مصلا با مترو نیم ساعت راه است، ولی تا مرقد امام بیشتر از یک ساعت تو راه بودم. مقایسه کن با مصاحبه ای که از تلویزیون پخش شد و یک عده می گفتند با مترو خیلی راحت رسیدیم!

با تمام این گله و شکایت ها من یکی که به آینده ی شهر آفتاب خوش بینم. شهرداری تهران ثابت کرده است می تواند از جهنم بهشت بسازد و ( البته برعکس :) ) ، مطمئنم سال دیگر همین موقع همه با لب خندان از نمایشگاه بیرون می آیند و می گویند عجب بهشتیه این شهر آفتاب!


حالا که حرف نمایشگاه شد، بگذارید یکی از کتابهای ارمغان نمایشگاه را با هم ورق بزنیم، نام کتاب نبوغ است. خواندنش دیشب تمام شد. یک کتاب است در قطع جیبی ، مشتمل بر پنجاه و دو نکته ی کاربردی برای پرورش هر استعدادکی.

در حقیقت، چکیده ی مشاهدات و تجربیات صدها کارگاه پرورش استعدادهای درخشان در سراسر گیتی در این کتاب گردآوری شده است. در مقدمه ی کتاب نویسنده تأکید کرده است که اکثر نوابغ انسان های معمولی هستند که با استفاده از یک سری نکات کلیدی در رشته ی خودشان ممتاز شدند، مثلاً برای شروع باید این کارها را انجام داد:

1- به کسی که می خواهید مثل او شوید چشم بدوزید و پلک نزنید.
2- پانزده دقیقه از روز را به حک کردن مهارت در ذهن خود اختصاص دهید.
3- سرقت کنید و معذرت خواهی نکنید.
4- یک دفترچه ی یادداشت برای یادداشت برداری از اساتید بخرید.
5- همیشه خود را به ناشی بودن بزنید.
6- صرفه جویی و سادگی را به تجمل ترجیح دهید.
7- قبل از شروع بفهمید که مهارت مورد نظرتان تعریف شده و دقیق است یا قابل انعطاف و خلاقانه؟
8- برای کسب مهارت های تعریف شده، مثل یک نجار دقیق کار کنید.
9- برای شکل گیری مهارت های انعطاف پذیر مانند یک اسکیت باز عمل کنید.
10- برای مهارت های دقیق و تعریف شده ارزش و احترام بیشتری قائل شوید.
11- هرگز حسرت نخورید که ای کاش نابغه ی مادرزاد بودید.
12- برای خود یک معلم باکیفیت و کارآمد انتخاب کنید.

خواندن این کتاب را به همه ی کسانی که دوست دارند در کار، هنر، ورزش، علم و خلاصه هر زمینه ای به قله برسند توصیه می کنم. ( حتی اگر به قله نرسید از جایی که هستید چند پله بالاتر می روید، شک ندارم. برای آن که اعجاز این روش ها را در زندگی بسیاری از اشخاص سرشناس پیدا کردم.)


 دوباره وقت مان تمام شد، نامه را همین جا به پایان می برم، راستی عید مبعث هم مبارک :)




با احترامات فراوان،
جوجه تیغی امروز
نابغه ی آینــــــده







M.T

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com